جمعه، فروردین ۲۳

شعري از سيد علي صالحي

باد از احتياط پاورچين پرده ها،

لبريز بازي وزيدن بود.

پرنده آمد؛

كمي رو به پيراهن چهل دانه ي انار خسته نشست.

تشنه بود؛

خواب انار ديده بود؛

چيزي نگفت.

آن سوتر ، پشت پنجره ،

سايه سار قفس ها ، پيدا بود.

پرنده هيچ نپرسيد،

اين منقل روشن و

اين سيخ برهنه براي چيست؟

تنها لبه ي تيز چاقوي كهنه اي،

كنار پاشويه،

داشت سر به سر ماه سر بريده مي گذاشت.

نقد و تفسير: اصلان قزللو

شعر ، يك داستان نيست . يك قضيه ي رياضي هم نيست. بلكه يك شعر است كه هر كس مي تواند از زاويه اي به آن بنگرد. شعر مي تواند يك قصه باشد ؛ اما نه يك قصه ي كامل ، بلكه بخش برجسته و حساس آن . مخاطب مي تواند پيش و پس يا جوانب آن را با توجه به بخش معلوم ببيند و كشف كند و از اين كه در كمال داستان هميار نويسنده يا شاعر بوده است ، به خود ببالد و از آن لذت ببرد.

يك قضيه ي رياضي هم نيست كه فقط يك راه حل يا يك پاسخ داشته باشد. بلكه راه حل هاي متعدد و پاسخ هاي گوناگون دارد. نا گفته پيداست كه هر مخاطب ، هر چه را كه بخواهد نمي تواند از آن بيابد . اما پاسخ هاي درست با توجه به متن و مصراع ها و تركيب ها و جمله ها بسيار است.

يك مثال ساده: اگر شما بر روي يك خط ، يك زاويه ي 60 درجه رسم كنيد و به شخص ديگري نشان بدهيد و از او بخواهيد زاويه ي اين تصوير را به شما نشان دهد، و او بگويد ، دو زاويه در آن است ، تعجب مي كنيد؟ فرياد مي زنيد ؟ خشمگين مي شويد؟ و سپس مي گوييد:" نشانم بده." او يك زاويه ي 60 درجه و يك زاويه ي 120 درجه به تو نشان مي دهد . اگر منصف باشيد ، آرام مي گيريد و مي پذيريد. او زاويه ي ديگري را كنار زاويه ي شما ديده و نشان داده است . اما شما كه زاويه را رسم كرديد ، فقط همان يكي را در نظر داشتيد.

حال همان زاويه را به شخص ديگري نشان مي دهيد تا آسوده شويد كه بيش از دو زاويه در آن نيست. از جا مي پريد و فرياد مي كشيد ، وقتي او مي گويد سه زاويه است : من يك زاويه رسم كرده بودم ، شد دو تا . ديگر سه تا را نمي پذيرم ، مگر نشانم دهيد. و او به آرامي مي گويد : دو زاويه درست است اما زاويه سومي هم ديده مي شود . پايين خط را نگاه كن . يك زاويه ي 180 درجه هم اين جاست !

اين همان شعر است كه هر مخاطبي بخشي از آن را مي بيند و با توجه به داده ها ، مچهول ها ي مفهومي يا تصويري را كشف مي كند و از كشف خود لذت مي برد.

حال شعر صالحي:

وقتي كه باد بتواند با پرده بازي كند و حركتش دهد ، بي گمان باز است. پرنده ي در حال پرواز و تشنه ، وقتي آن را مي بيند ، به آن جا وارد مي شود و خوابش نيز تعبير مي شود: انار سينه دريده ي دانه پيدا!

چرا پرنده چيزي نمي گويد ؟ نگفتن نشان ندانستن است يا "سكوت سرشار از ناگفته هاست؟" اين درون مكان .

به پشت پنجره هم نگاه كن. "سايه سار قفس ها پيداست." نكند اسارت در انتظار پرنده باشد. شايد اين ، اولين احساس اوست.

حال نگاهي به اطراف مي كند: سيخ برهنه و منقل روشن و چاقوي كهنه ي تيز ! آه ! اين بار بدتر شد . مرگ و بدتر از آن ، كباب شدن در در انتظار اوست . چه سرنوشت شومي! پرنده از كجا فهميد چاقو تيز است ؟ از آن جايي كه عكس نيمه ي ماه (سربريده) در آن افتاده است. همه چيز عليه اوست. يا به درون قفس هاي آن سوي پنجره خواهد افتاد يا كشته خواهد شد و كباب! و وقتي "پرنده هيچ نمي پرسد " يعني بي خيال است ؟ يا خود را به دست سرنوشت سپرده است ؟ راه نجاتي نيست؟ " باد از احتياط پاورچين پرده ها/ لبريز بازي وزيدن بود. " هنوز پنجره باز است . پس راه نجاتي هست .

زبان شعر ساده است. واژه هاي به كار رفته، ساده تر. حتا معمولي " منقل، سيخ ، چاقو و ... اما آن چه توانسته است اين نوشته را شعر كند، هنجار گريزي هاي زباني ، واج آرايي هاي بي تكلف، انسان پنداري هاي زيبا و مهم تر از آن ابهام هاي شاعرانه در معنا و تعيين سرنوشت پرنده و واگذاري آن به فكر و توجه و ديد مخاطب است.

به دو مصراع اول بنگريد: باد از احتياط پاورچين پرده ها / لبريز بازي وزيدن بود." پرده ها ، پاورچين و با احتياط حركت مي كنند و با د هم با پرده ها در حال بازي است. انسان پنداري پرده و باد را ببينيد . نغمه حروف را در همين ابتدا بشنويد : تكرار واج "ز" صداي باد را در گوش شما طنين انداز مي كند.

به انار نگاه كنيد . پيراهن سرخ چهل دانه به تن دارد و خسته است . پرنده خواب مي بيند . همه چيز انساني است . و اصلا شعر ، زندگي است . يكسره خود زندگي.

در اين شعر يك پيام يا مفهوم يا يك هدف از پيش تعيين شده ، وجود ندارد كه آش كشك خاله باشد ؛ بخوري به پايت و نخوري هم به پايت باشد! مخاطب در اين شعر فعال است . وظيفه ي مشاركت در ساخت تصاوير و مفهوم را دارد. محترم است .

سه‌شنبه، اسفند ۱۴

نقد شعر "مهتاب" سروده ي نيما

شعر مهتاب :سروده ی نیما مي تراود مهتاب، مي درخشد شبتاب، نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك، غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند. نگران با من استاده سحر . صبح مي خواهد از من ، كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر. در جگر ليكن خاري ، از ره اين سفرم مي شكند. نازك آراي تن ساق گلي، كه به جانش كشتم، و به جان دادمش آب؛ اي دريغا به برم مي شكند. دست ها مي سايم ؛ تا دري بگشايم؛ بر عبث مي پايم؛ كه به در كس آيد. در و ديوار به هم ريخته شان ، بر سرم مي شكند. مي تراود مهتاب . مي درخشد شبتاب. مانده پاي آبله از راه دراز؛ بر دم دهكده مردي تنها؛ كوله بارش بر دوش، دست او بر در مي گويد با خود : غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند. تاريخ سرايش :1327
از كتاب : نيما يوشيج- با نظارت شراگيم يوشيج- ص 177-178- نشر اشاره چاپ سوم -1383 نقد و تفسیر "مهتاب" اثر نیما اصلان قزللو - یکشنبه پنجم اسفند ۸۶ -ساعت ۹:۰۶ موضوع شعر ، خواب آلودگي و غفلت در حد مرگ است. در يك نگاه اجمالي ، شعر چنين است: در شبي تاريك ، كه كور سويي از ماه مي تابد ، مردماني خفته اند كه شاعر هر چه تلاش مي كند ، نمي تواند آنان را از خواب بر گيرد . شعر پنج بند دارد؛ در ارتباطي تنكاتنگ.چنان دست و پاي و سر چشم در يك پيكر . يا شاحه ها و برگ ها و ريشه و تنه در يك درخت . شعر ، دهكده اي در همان حوالي شاعر را ترسيم مي كند با يك در . از همان در وارد مي شوي ؛ مي كاوي ؛مي بيني و تماشا مي كني . ماهي در آسمانش نشسته است ، نه نوراني ؛ و در همين ملموس ترين محيط شاعر ، شبتاب نيز خودي نشان مي دهد . كه اين هر دو پيش از آن كه به وجود خود دليلي باشند ، نشانه هايي از شب اند. همين فضاست كه خفتگان را به خواب مرگي كشانده است:" چنان خواب غفلت برده اند؛ كه گويي نخفته اند كه مرده اند (1) تراويدن نور از ماه ، همانند تراوش آب از كوزه است . بي آن كه به چشم آيد حس شدني است . همان گونه كه آب تراويده از كوزه ، تشنگي را رفع نمي كند ، نور تراويده از ما شب را روشن نمي كند و راه را نمي نمایاند. در اين فضاي ياس آلوده و مرده ، يك چشم بيدار در پي بيداري است. و اين شب زدگان چنان غمي در دل شاعر بر پا مي كنند كه اشكش را در مي آورند. اين نما تا صبح مي پايد. سپيده دمان با چشم هاي روشن و نسيم جان بخش به كمك شب بيدار تنها مي آيد تا شايد خواب از چشم خفتگان بربايد. اما نه تنها نتيجه اي حاصل نمي شود بلكه غمي بر غم شب پيماي بيدار مي افزايد. در بند سوم تصوير شعر و آرزوها و انديشه هاي شخص بيدار ، همچون گلي با جان و دل پرورده ، نمايان مي شود كه جز شكستن و غمگين كردن باغبان حاصلي ندارد. در بند چهارم : در "ساييدن دست به ديوار"، ديوار فاصله اي ميان شاعر و خفتگان ترسيم مي شود و او در آن تاريكي ، كور مال كور مال به دنبال يافتن دري است تا خواب آلودگان را بيدار كند، اما زندگي ملال آور و نكبت بار آنان غمش را افزون مي كند و اميدش را كم. شاعركه در بند پنجم تمام دهكده را گشته وبا باري از غم و اندوه و درد ، به همان فضاي اوليه – مهتاب كم سوو شبتاب ، با چشماني اشك آلود ه اما بيدار – دست بر در رسيده است. این " يكي از خدمات نيما به شعر جديداست كه غناي تصويري را كه در حدود عصر مشروطيت ، كاستي گرفته بود ، به شعر باز گردانيد." (2) در تصوير بند اول شعر ، شب زدگان در يك سو ، شاعر گريان و بيدار و غمگين با شعرهايش _ كه در بند سوم ترسيم شده- در ديگر سو قرار دارد كه قادر به بيدار كردن خفتگان نيست. در تصوير بند دوم ، خفتگان در يك سو -شاعر و شعرش + صبح + نسيم صبحگاهي در سوي ديگرند كه باز هم با افزايش عوامل ، بيداري حاصل نمي شود. در تصوير بند چهارم ، خفتگان + وضعيت نا مطلوب اجتماعي در مقابل شاعر و شعرش + تلاش هاي ديگر صف آرايي كرده اند كه باز هم بي نتيجه است. در پايان شب مي ماند ؛ خفتگان در خوابند؛ و شاعر دست بر در با تمام بود و نبودش . آيا در شعر، سپيد خواني ها يي وجود دارد؟ تصاوير پاياني از شاعر نا اميدانه است يا اميدوارانه؟در منظر ظاهر ، نا اميدانه. اما با كمي دقت و غور ، اميدوارنه . چرا كه شاعر از دهكده دور نمي شود و دست از در بر نمي دارد. فكر مي كند . دوباره بر در بكوبد ؟ آري . اين بار با "ناقوس" " دينگ ، دانگ ...دم به دم / راهي به زندگي است / از مطلع وجود / تا مطرح عدم.(3) يا بر در مي كوبد با " قوقولي قوقو ! گشاده شد دل و هوش/صبح آمد خروس مي خواند.(4) در مصراع " نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك" خواب را چنان شكستني جلوه مي دهد كه ياد افسانه ها مي افتي؛ آن جا كه ديو را در شيشه مي كردند.و براي رهايي ، بايد شيشه را بشكني. اينك خفتگان با خواب هايشان در شيشه اند .براي بيدار شدنشان بايد شيشه ي خواب را بشكني. شاعر ، خود شيشه را شكسته است كه بيدار است . آن هم با سنگ اشك . " خواب در چشم ترم مي شكند" . موسيقي شعر با ركن فاعلاتن/فعلاتن همچون زنگ كارواني در سفر ، در هر گام به صدا در مي آيد و آرام ، راه مي سپرد. از جايي به جايي از فضايي به فضايي ديگر. با تمام اين تحرك ها ، اين سفر يك سفر دروني است . قافيه هاي دو مصراع اول ، با"مهتاب و شبتاب" شروع مي شود و در پايان هر بند با "ترم، سفرم ، برم، سرم "و سپس بازگشتي دوباره با"ترم" به انتها مي رسد. در واقع ، شعر با شب و چشم تر آغاز مي شود و با همان وضعيت ، پايان مي يابد. نيما مي گويد: اين وزن را كه مقصود من است ، قافيه تنظيم مي كندكه هر مصراع چقدر بابد بلند يا كوتاه باشد."(5) رديف ها آن چنان در شعر خوش نشسته اند كه شكست هر چيز را در چشمت و در گوشت ترسيم مي كنند و مي نوازند.خواب را می شكنند. خار را در جگر مي شكنند. گل را در بر شاعر مي شكنند . در و ديوار را بر سرش مي شكنند. بي آن كه شكستي واقعي در كار باشد. و تو درد آن را حس مي كني. شاعر مي گذر و تو مي ماني با تمام شكست ها . و تو هر چه خواهي كن. زبان با روايت اول شخص آغاز مي شود و تا بند چهارم پيش مي رود و شاعر خود ناظر تمام جريان هاست. در بند پنجم خود مي ايستد و ديگري را به گزارش حوادث وا مي دارد. روايت سوم شخص ؛ داناي كل. تا او صحنه ي آخر را بگويد .گويا مي خواهد ، خود در تصو ير باشد . پس دوربين را به ديگري مي سپارد. نيما در واژه سازي ، نو آور ي مي كند و خواب شكستن ، به معني بيداري را در شعر مي آورد. با افزودن "به" در مصراع " آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر " هم به وزن كمك مي كند و هم با اين سبك ، مخاطب را اندكي بر سر صحنه ، روي جنازه ي مرده( جان باخته) نگه مي دارد و به فكر وا مي دارد. در مصراع "نازك آراي تن ساق گلي" مرحوم اخوان " نازك آراي " را به معني "نازك آراينده" و "نازكانه آرايش كننده "ي تن ساق گل ، مي داند. نكته اي كه بايد به آن توجه كرد مسئله ي ساخت و معناست. گاهي دو ساخت هم سان ، معناي متفاوت پيدا مي كنند. مثل : "دست دوز" و " نو ساز" كه با " جان باز " و " دل نواز " تفاوت معنايي دارند. دو واژه ي اول معناي مفعولي دارند(با ظاهر فاعلي) و به معناي دست دوخته و نو ساخته اند. در حالي كه دو واژه ي دوم معنا ی فاعلي دارند." جان بازنده و دل نوازنده" با توجه به اين بحث مي توان "نازك آراي " را كه ظاهرا ساخت فاعلي دارد ، به معناي مفعولی دانست و آن "را نازك آراسته شده "و لطيف دانست. همچنين در مصراع" دست ها مي سايم " گرچه "ها" در كنار دست نشسته و آن را جمع نشان مي دهد ، مفهوم قيدي از آن گرفت و "بسيار" معني كرد . مفهوم كنايي اين مصراع "بسيار تلاش مي كنم " است. در مصراع" بر عبث مي پايم" معمولا اين گونه قيدها با "به" همراه اند. اما نيما براي دور كردن زبان از شكل معمولي "بر" را با "عبث" آورده است. واج آرايي ها ، هم آغازي هاو هم پاياني هاي واژه ها در مصراع هايي مثل "مي تراود مهتاب / مي درخشد شبتاب" يا "كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته رابلكه خبر " "م" ها ، "ب" ها و "ر"ها هر كدام يك بخش را برجسته كرده است . درمصراع" دست ها مي سايم " "س" صداي ساييدن را به گوش مي رساند. و همين هم حروفي ها در چند مصراع ديگر چشم نواز و گوش نوازاست. در اين شعر نمادين ، "خواب" نماد جهل و ناداني و بي خبري است. "دهكده" رمز جامعه و "مرد تنها" خود شاعر است. "در نقد امروزي ، تحول بزرگي است كه پايه هاي يك نگاه علمي و منظبط را در نقد تثبيت مي كند و آن را از برخورد سليقه هاي محض ، در امان نگه مي دارد.(6) اسقلال متن ، منتقدان امروز را به اين باور رسانده كه به جاي پرداختن به مولفه هاي برون متني و حاشيه اي ، بيش تر به تشريح و تحليل عناصر هستي دهنده ي متن بپردازندو در اين ميان ، درك مولفه هاي هنري متن بدون "لذت متن" ممكن نيست.(7) منابع: 1- گلستان سعدي 2- داستان دگر ديسي- سعيد حميديان- نشر نيلوفر- چاپ دوم 83 ص250و 251 3- نيما يوشيج – شراگيم يوشيج – نشر اشاره – ص 208 تا 221 4- همان – ص 157 تا 159 5- عطا و لقاي نيايوشيج- اخوان ثالث- نشر نامعلوم- ص 113 6- امير زاده ي كاشي ها- پروين سلاجقه – نشر مرواريد- چاپ اول 84- ص 27 ۷- همان – ص27

یکشنبه، بهمن ۲۸

نقد و تفسير شعر "روشني ،من ،گل، آب : از سپهري نوشته ي اصلان قزللو

روشني ، من ، گل ، آب سروده ي سهراب سپهري ابري نيست. بادي نيست. مي نشينم لب حوض: گردش ماهي ها، روشني ، من ، گل ، آب. پاكي خوشه ي زيست. مادرم ريحان مي چيند. نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسي هايي تر. رستگاري نزديك: لاي گل هاي حياط. نور در كاسه ي مس ، چه نوازش ها مي ريزد! نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي آرد. پشت لبخندي پنهان هر چيز. روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن چهره ي من پيدا نيست. چيزهايي هست ، كه نميدانم. مي دانم، سبزه اي را بكنم ، خواهم مرد. مي روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم. راه مي بينم در ظلمت، من پر از فانوسم. من پر از نورم و شن. و پر از دار و درخت. پرم از راه ، از پل، از رود، از موج. پرم از سايه ي برگي در آب: چه درونم تنهاست. نقد و تفسير " روشني ، من، گل ، آب" : اصلان قزللو خلاصه ي شعر : در يك روز عادي بي ابر و باد ، گوينده در كنار حوضي مي نشيند و به ماهي و آب و روشنايي و پاكي چشم مي دوزد. مادر با نان و پنير و ريحاني مي آورد و در كنار اين آب و آسمان صاف و گل ها ، زندگي ساده ي پر از خوشبختي ، داريم. با آمدن روز ، چهره و لبخند هر كس ، نمتيانگر درون او نيست. دانسته ها و ندانسته هاي هر كس ، وجود او را آكنده اند. در تنهايي و تفكر و گذر زمان است كه هر كس شناخته مي شود. موضوع شعر : ساده زيستي و رسيدن به خوشبختي است. دو مصراع اول ، فضا سازي شعر را به عهده دارند. " ابري نيست ./ بادي نيست." ابر سبب تيرگي و اندوه مي شود و انسان را دلگير مي كند و مي توان آن را غم و غصه ها پنداشت.باد نيز بر هم زننده ي آرامش و راحتي است و نماد حوادث است. حالا در اين فضاي روشن و آرام است كه مي توان لب حوض نشست و به تماشا و تفكر پرداخت. به ماهي و گل و آب و روشني نگريست و به چگونه بودن زندگي در كنار آن ها فكر كرد.اگر پرنده ي فكر را كمي بيش تر به اوج ببريم ، تمام اين عناصر (ماهي، روشني ، آب و گل)در دامن طبيعت است و زندگي خوب و خوشبختي در خوشه ي زيست (طبيعت) . به شرط آن كه " آب را گل نكنيم" (1) حالا فكر را بر زندگي بتابانيم:راز خوشبختي(رستگاري) در چيست؟ در يك نان و پنير و ريحان . كه اگر دقت كنيم هيچ عنصري خارج از طبيعت نيست و معادله زير را مي توان نوشت: زندگي ساده (نان و پنير) + طبيعت پاك = خوشبختي(رستگاري) در زندگي پاك و طبيعي هر چيز وظيفه اي دارد: از نور ، نوازش فرو مي ريزد و نربان ، صبح را پله پله به زمين مي آورد. ؛ به افراد نگاه كنيم . ظاهر ، نمي تواند بيانگر باطن باشد."پشت لبخندي پنهان هر چيز" اين جا متن اجازه مي دهد ، سپيد خواني كنيم . آن كه مي خندد ، شادان نيست . غم هايش را پشت لبخند پنهان كرده است . شناخت واقعي در طول زمان است . از روزنه زمان مي توان ويژگي هاي اشخاص را تشخيص داد. وجود انسان از دانسته ها و ندانسته ها يش شكل مي گيرد . انسان متواضع و نقاد كسي است كه به آن اعتراف كند . و نادني هايش را در پس دانايي و گاه آن هم اندك پنهان نكند. و تا آن جا پيش رود كه : تا بدان جا رسيد دانش من كه بدانم همي كه نادانم. (2) آن گاه انسان آن قدر به طبيعت نزديك مي شود كه :" مي دانم ، سبزه اي را بكنم ، خواهم مرد." يك سبزه ، مساوي با يك زندگي است . اين انديشه اندكي به خيام نزديك مي شود: هر سبزه كه در كنار جويي رسته است گويي ز لب فرشته خو يي رسته است پا بر سر سبزه ، تا ، به خواري ننهي كان سبزه ز خاك لاله رويي رسته است.(3) اين اغراق ، نشان اهمييت بي اندازه ي سفارش براي حفظ طبيعت است كه در اين شعر متجلي مي گردد. تفكر اوج مي گيرد و انسان با نور و پاكي ، پرنده اي مي شود كه مي تواند تاريكي ها (ندانسته ها) را با نور و روشني (دانسته ها) پر كند و از آن عبور كند. نور و ظلمت ، دانايي و ناداني در وجود انسان در كشاكشي عظيم اند. فقط يك ذهن نقاد مي تواند با فانوس دانايي از بيشه هاي تاريك ناداني بگذرد . زبان شعر ، بسيار ساده است . گاهي به زبان محاوره نزديك مي شود : "مي نشينم لب حوض " يا " لاي گل هاي حياط " و گاه به بيگانگي با آن مي رسد ."پاكي خوشه ي زيست." و " نور در كاسه ي مس ، چه نوازش ها مي ريزد" به جاي " نور در كاسه منعكس مي شود." گاه جمله ها را به كلي بي فعل ارايه مي دهد:" گدش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب / پاكي خوشه ي زيست. و در بند دوم " نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر، اطلسي هايي تر/ رستگاري نزديك ، لاي گل هاي حياط. و باز هم : " پشت لبخندي پنهان هر چيز." اين فشردگي هاي كلام سبب صرفه جويي در استفاده از واژه هاست و با لفظ اندك معناي بسيار ارائه دادن. براي زيبايي و ارائه ي تصوير به جاي توصيف و تعريف ، انسان پنداري در بسياري جاها به چشم مي آيد: " نور در كاسه ي مس ، چه نوازش ها مي ريزد." يا " نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي آرد." در بند پاياني ، گوينده ، وجود خود را براي دريافت هاي روشن و تاريك ، تهي مي كند و ذره ذره بالا مي رود تا تيرگي ها را ترك كند. تيرگي ، فانوس، شن، راه ، درخت، پل ، رود ، موج ، عناصر مثبت و منفي اند و شاعر گويي راهي را تصوير مي كند كه گاه از شنزار مي گذرد گاه از تونلي تاريك و گاه به رودي مي رسد و سپس پلي بر آن مي سازد تا ادامه يابد. و موج نيز بالا و پايين مي رود و تحرك را نشان مي دهد. در آبي آسمان به آن عظمت سايه برگي بر آب پيداست. و اين لذت بردن از متن و به نانوشته هارسيدن است.

سه‌شنبه، بهمن ۹

ادبيات كودك و نوجوان

دريچه هاي زندگي

چهارشنبه، دی ۱۹

موسيقي شعر موسيقي شعر سنتي1 اگر رستاخيز كلمات ، شعر باشد ،مو سيقي شعر يكي از عوامل اين رستاخيز است. موسيقي شعر ، عبارت است از هارموني آوايي و صوتي كه در كلام پديد مي آيد(1) و ريتم و آوا ، با هم، موسيقي شعر را مي سازند. موسيقي ، خود يكي از وجوه تمايز شعر با نثر است ؛ بي وقفه مي توان گفت همين موسيقي وجه استراك نظم و شعر نيز هست. پل والري مي گويد: " شعر همچون رقصيدن است و نثر همان را ه رفتن " رقص با آهنگ و حركاتي موزون همراه است با نظمي در اجزا كه بيننده را خوش مي آيد. اما در رقص " هيچ آدابي و ترتيبي مجو" (2) پل والري سپس يادآور مي شود :" رفتن به سوي مقصدي است . حال آن كه رقص مقصدي ندارد و رقص كنان به سوي مقصدي رفتن ، مضحك خواهد بود.(3) گوته ، شاعر آلماني حافظ دوست مي گويد:"من معماري را ، موسيقي منجمد مي نامم(4) وحال تصور كنيد با داشتن انواع اين همه معماري چه قدر موسيقي منجمد خواهيم داشت؟ در موسيقي بي صدا ، كه لذت از راه چشم حاصل مي شود و در غير آن از طريق گوش . براي نتيجه گيري بهتر از موسيقي شعر ، انواع شعر فارسي را از نظر مي گذرانيم و سپس به موسيقي هر نوع آن گوش مي سپاريم. 1- شعر سنتي يا كلاسيك 2- شعرآزاد نيمايي 3- شعر منثور شعر كلاسيك يا سنتي به شعر هايي مي گوييم كه از در فاصله ي قرن هاي اوليه ه.ق . تا حال سروده شده اند وشكل و صورت شعر از پيش بر شاعر تحميل شده و ابتدا فكر كرده است كه چه مي خواهد بگويد ؛ سپس با سرودن اولين بيت قالب نيز پديد آمده است . ساده تر بگوييم ؛ شاعر شعر كلاسيك افكار خود را درون ظرف هاي از قبل آماده ي محدود مي ريزد و به مخاطب عرضه مي كند. موسيقي شعر كلاسيك وزن، قافيه ، رديف ، واج آرايي، انواع جناس و.....است كه به اختصار بررسي مي كنيم: ... 1- وزن : اولين تمايز شعر با نثر و اولين اشتراك شعر با نظم است كه مي توان آن را يكساني تعداد هجاها از نظر كمي و كيفي دانست. و هجاها ، همان بخش كردن كلمات است كه در سال اول دبستان با بالا و پايين بردن دست و يك بار باز و بستن دهان ، آموخته ايم . براي اين كه دو مصراع يك بيت هم وزن باشند ، بايد تعداد هجاها ي كوتاه و بلند شان يكسان باشد : اي دوست شكر بهتر يا آن كه شكر سازد؟ خوبي قمر بهتر ، يا آن كه قمر سازد؟(مولوي) به اين شكل در مي آيد: اي دوس ت ش كر به تر يا آن ك ش كر سا زد - - u u - - - - - u u - - - - - u u - - - - - u u - - - خو بي ي ق مر به تر يا آن ك ق مر سا زد -= نشانه ي هجاي كوتاه U = نشانه ي هجاي بلند هم وزني دو مصراع يا دو بيت يا بيش از آن ، چون كلام را از نرم زبان گفتاري خارج مي كند ، توجه مخاطب را به خود جلب مي كند و لذت بخش مي شود . اما اين نخستين گام و در عين حال ساده ترين آن براي خروج از زبان عادي است . اين را نيز در نظر بگيريم كه هر چيز بر اثر تكرار ، عادي مي شود و كم كم اثر بخشي خود را از دست مي دهد . به اين نكته توجه كنيم كه اين روش به قرن ها پيش تعلق دارد ؛ گرچه هنوز ما به آن عادت كرده ايم . به همين سبب از عامل وزن براي مطالب غير هنري نيز استفاده مي شود ؛ مانند الفيه ابن مالك براي آموزش قواعد زبان عربي و در عصر حاضر نيز براي آگهي هاي تجاري و قالب كردن متاع بي يا كم ارزش( بنجل ها. ) صداي فروشندگان دوره گرد نيز نوعي استفاده از وزن و قافيه و جناس براي فروش متاع آنان است " خونه دار و بچه دار زنبيلو ور دار و بيار " - " بخور و بخر ببر و ببر" پس مي بينيد كه با وجود استفاده از وزن ، هنوز با شعر فاصله داريم يا شعر بودن فقط به وزن بستگي ندارد . وزن يكي از لباس هاي اوليه شعر است . اغلب شعرهاي سنتي از اين آزمون ، سر بلند بيرون آمده اند و كم تر خطاي وزني دارند. وزن ، سبب بر هم زدن اجزاي جمله است و دست شاعر را باز مي گذارد تا بتواند با توجه به وزن ، واژه ها را هر جا كه خواست قرار دهد. يكي از سبب هاي وزن و قافيه در گذشته ، به ويژه شعر تازي ، بي سوادي عامه بود . چون آنان نمي توانستند شعر را بخوانند و تنها از راه شنيدن ازآن بهره مند مي شدند. 2-قافيه قافيه انديشم و دلدار من گويدم منديش جز ديدار من( مولوي) به واژه هاي پاياني مصراع ها و بيت ها كه حرف يا حروف آخر آن ها يكسان است ، قافيه مي گويند. مانند" دلدار و ديدار " در بيت ياد شده . وظيفه ي قافيه علاوه بر موسيقي ، كشيدن يك نخ نا مرئي ميان بيت هاست . قافيه در شعر سنتي اجباري است و انواعي دارد: الف: قافيه ي مياني : قافيه اي است فرعي كه هر بيت را به دو بخش مساوي تقسيم مي كند و به اين ترتيب بر غناي موسيقي مي افزايد.در بين شاعران سنتي ، مولانا از انواع قافيه براي موسيقايي كردن شعر استفاده كرده است : حجره ي خورشيد تويي ، خانه ي ناهيد تويي روضه ي اوميد تويي ، راه ده اي يار مرا ب : قافيه ي دروني: همانند قافيه ي مياني است ؛ با اين تفاوت كه مصراع ها را به بخش هاي بيش تري تقسيم مي كند به طوري كه شعر از موسيقي لبريز مي شود . به ويژه كه اين نوع موسيقي با حالات عرفاني مولانا در رقص و سماع سازگاري تام دارد و با نواختن دف همراه است : يار مرا ، غار مرا ، عشق جگر خوار مرا يار تويي ، غار تويي ، خواجه نگهدار مرا روح تويي، نوح تويي ، فاتح و مفتوح تويي سينه ي مشروح تويي ، بر در اسرار مرا قافيه علاوه بر افزايش موسيقي ، سبب " تنظيم فكر و احساس" شاعر مي شود ؛ به شعر "استحكام مي بخشد" به" خفظ شعر و ايجاد وحدت كمك مي كند."(5) يك وظيفه ي مهم قافيه وجايگاه آن ، ايجاد قالب هاي گوناگون مانند قصيده ، غزل ، ترجيع بند ، تركيب بند و ... است با اين همه آوردن قافيه نيز دليل شعر شدن كلام نيست ؛ زيرا در نظم نيز قافيه مي آيد. بنابر اين بايد تلاش كرد تا آن جا كه ممكن است ، قافيه نباخت . و به قافيه بازي نپرداخت. 4- رديف : واژه هاي پاياني مصراع ها يا بيت ها كه از نظر گفتاري ، شنيداري و معنايي يكسان اند. رديف در شعر اختياري است. شعري كه رديف داشته باشد ، قافيه قبل از آن قرار مي گيرد. رديف از ويژگي هاي شعر فارسي است و اختراع ايرانيان ." اگر رديف ، حشو بي جا و فقط براي پر كردن وزن به عنوان پوشال به كار نرود و وجودش فقط به خاطر قرينگي ديگر رديف ها نباشد ، خوب است وگرنه شاعر را به هر جا كه دلش بخواهد ، مي كشاند." (6) سرو چمان من چرا ميل چمن نمي كند همدم گل نمي شود ، ياد سمن نمي كند كشته ي غمزه ي تو شد ، حافظ نا شنيده پند تيغ سزاست هر كه را، درد ، سخن نمي كند 5- واج آرايي (نغمه ي حروف) خيال خال تو با خود به خاك خواهم برد كه تا ز خال تو ، خاكم شود عبير آميز 7 بار واج (خ) در اين بيت تكرار شده است . كه سبب آفرينش نوعي موسيقي در شعرو زيبايي آن شده است. اين موسيقي زماني طبيعي است كه در نگاه اول خواننده متوجه آن نشود و باري اضافي برجان شعر نباشد ؛ وگرنه نه تنها به موسيقي كمك نمي كند كه سبب كشتن آن مي شود و موجب ملال خواهد شد. توجه به شعر حافظ ، اين شاعر نكته دان و خوش ذوق ، نشان مي دهد كه او واج آرايي را در خدمت مفهوم شعر نيز به كار برده است و يك يا چند واژه ي كليدي را در نظر خواننده بيشتر جلو گر كرده است و آن واژه هاي خال و خيال و خاك است . شاعر، خال بر خيال نهاده و در خاك خفته است تا نسيم خوش ياد محبوب ، پس از مرگ نيز در مشام زمانه بماند. اجراي اين گام نيز با اندكي تمرين و مطالعه حاصل مي شود اما نبايد با اجراي آن انتظار شعر از شاعر داشت . اگر به مثال هندوانه فروش دقت كنيم ، خواهيم دانست كه او با وجود فروش هندوانه هايش ، بارها و بارها ، سال ها و سال ها ، شاعر نشده است . و آن عبارت، شعر نيست. 6- جناس : گو شمع نياريد در اين جمع كه امشب در مجلس ما ، ماه رخ دوست تمام است(حافظ) واژه هاي جمع و شمع – ما و ماه كه تمام واج هاي سازنده ي آن ها جز يكي ، برابر است جناس اند و موسيقي شعر را افزايش داده اند . نكته ي قابل توجه آن است كه جناس نيز همچون واج آرايي اگر طبيعي و به جا و در خدمت پيوند اجزاي شعر به هم نباشد ، به يك پول سياه نمي ارزد. برداشتن اين گام نيز تاييدي بر شعر بودن كلام نيست . شعر جوهره اي دارد فراتر . راستي آن چيست؟ تا ديداري ديگر ، بدرود منابع: 1- چشم انداز شعر معاصر، دكترسيد مهدي زرقاني ، انتشارات ثالث، چاپ دوم 1384 ص 27 2- مثنوي معنوي ، مولوي 3- رفتار شناسي ادبي ، رضا اسماعيلي، چاپ هزاره ي ققنوس ، 1385 ، ص 41 4- موسيقي شعر ، دكتر محمد رضا شفيعي كدكني ،انتشارات آگاه، چاپ سوم 1370 ص 295 5- همان ، صص 78 تا 89 6- همان ، به اختصار ، ص 143

پنجشنبه، دی ۱۳

شعر از چشمي ديگر

مي خواهيم يك بار مفهوم شعر را كه بسيار تعريف ناپذير و گريز پاست ، از ديدگاه ها و زوايايي به تماشا بنشينيم وسپسس به جنبه هاي گوناگون شعر بپردازيم .

آن كه مي گويد:" شعر رستاخيز كلمات است " (1) به راستي سخن گزافي نگفته است زيرا " در زبان روز مره ، كلمات طوري به كار مي روند كه اعتيادي و مرده اند و به هيچ وجه توجه ما را جلب نمي كنند ولي اين مردگان در شعر زندگي مي يابند."(2) در روز چند كلمه به كار مي بريم ؟ چقدر در به كار بردن آن حساسيت داريم؟ در پايان،

چند كلمه توجه ما را برانگيخته است؟ چرا ؟ چون آن ها را از ظرفي به ظرف ديگر منتقل كرده ايم. بي آن كه بيدارشان كنيم . بي آن كه زنده كنيمشان.

بياييد شعر را تجسم كنيم" شعر پرنده اي است كه دو بال دارد:يك بال آن جنبه هاي هنري و فني شعر است كه زيبايي و بلاغت و جاذبه ي هنري شعر در آن خلاصه مي شود. بال ديگرش انديشگي ( هسته ي زبان شعر است) نقص در هر كدام ار اين دو بال ، مانع پرواز و اوج گرفتن پرنده ي شعر مي شود." (3)

يا شعر مي تواند گره خوردگي انديشه و تخيل در زباني آهنگين باشد. ساده تر :" شعر نوعي زبان است كه از زبان معمولي پرشورتر است ."(4)

به تعبيري ديگر :" شعر براي انتقال يك تجربه ي برجسته است. وگرنه تجربه هاي معمولي در زندگي بسيارند"(5)

شعر ، نوشتن عبارت و جمله و مصراع با رعايت وزن و قافيه يا بي آن ها نمي تواند باشد.. شايد بتوان گفت

فشرده ترين و تمركز يافته ترين شكل ادبيات كه بيش ترين حرف را در حداقل تعداد واژه ، بيان كند."(6)

يكي از وظايف زبان انتقال اطلاعات به ديگران است با كمال صراحت و روشني . و اين وظيفه ي زبان معمولي و روز مره است . اما زبان در شعر چهار بعد دارد:" شعر به بعد عقلاني، يك بعد احساسي ، يك بعد حسي، و يك بعد تخيلي مي دهد."(7)

حال بياييد به اين سوال فكر كنيم : "شاعران و نويسندگان براي چه كساني مي نويسند؟ آن ها به خاطر برقراري رابه با ما ، مي نويسند؛ نه براي كارشناسان و خبرگان."(8)

بين رياضي و شعر ارتباطي عميق است . همان گونه كه يك رياضي دان شاعر است (خيام و ...) اما" شعر يك قضيه ي رياضي نيست كه فقط يك جواب صحيح يا يك راه حل داشته باشد."(9)

شعر نوعي اجرا به وسيله ي كلمات است .(براهني) "شعر از واقعيت هاي روزانه فرا تر مي رود." (10)

شعر در عدم صراحت مي كوشد و ضميمه كردن وزن و قافيه و رديف و مجاز و... براي رسيدن به شعر كفايت نمي كند.

"شعر يك چهره ندارد . هر چهره اش خود بازتاب پاره هاي متنوع لحظه هاي پيدا و نا پيداي هستي مي تواند باشد ." (11) شعر در افتادن با اقتدار است . يعني شعر با آن چيزهايي در مي افتد كه ازلي و ثابت مي نمايند.(12)

آغاز شعر ، آن جاست كه نمي تواني روابطي را بپذيري ؛ چه در زندگي فردي . چه در زندگي اجتماعي .

آن جا كه تند بادي چهره ي روحت را مي خراشد . آن جايي كه خود را خرد مي پنداري و ديگراني با پا گذاشتن بر شانه ات بزرگ شده اند . يا در ضمير ناخودآگاه خود گشت مي زني يا به گذشته هاي دور ، پيش از موجوديت خو باز مي گردي . يا مي پنداري جهان ديگري را رقم خواهي زد : در دل ، جان و جهان . آن گاه شعر بر تو سلام مي كند ". در نزده ، سرزده ، وارد مي شود . اگر دريابيش ، همزاد توست . همراهت .(13) و تو را به سرزمين هاي ناشناخته ي بكر زيبا و شگفت انگيز خواهد برد و تو ديگران را نيز در اين ديدار ، بسته به ظرفيتش شريك خواهي كرد . كه " هر كسي از ظن خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من"( مولوي) وگرنه خواهد رفت و نداني كه كي باز مي گردد..

پس "شعر حادثه اي ست كه در زبان روي مي دهد و در حقيقت ، گوينده ، با شعر خود عملي در زبان انام مي دهد كه خواننده ميان زبان شعري او و زبان روزمره تمايزي احساس مي كند."(14)

به اين شعر نگاه كنيد:

زهره سازي خوش نمي سازد ؛ مگر عودش بسوخت كس ندارد ذوق مستي ؛ مي گساران را چه شد؟(15)

اگر به ظاهر كلام نكاه كنيم، چون شعر وزن دارد (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) پس نثر نيست . حال نظم است يا شعر ؟ قافيه هم دارد . ( مي گساران . البته چون اين بيت از ميانه ي يك غزل برداشته شده ، قافيه هاي ديگر در ديد نيستند.) نظم است يا شعر ؟ ساز و عود و مستي و مي گسار هم كلماتي عادي اند . چه مفهوم استعاري يا مجازي داشته باشند. اين جا رستاخيز واژه ها قيامت مي كند: زهره ساز مي سازد يا مي نوازد؟ ساز خوب مي سازد يا زيبا مي نوازد ؟. يا اصلا با سازش ميانه اي ندارد .؟ چوب عودش آتش گرفته است يا سازش نابود شده است ؟ مگر، معناي شايد دارد يا حتما؟ آيا سبب مستي افراد ،نواختن اجراي موسيقي ستاره ي ناهيد بوده ؟ ستاره ساز زن بوده است ؟ مي گساران همان عاشقان اند؟ عارفان اند؟ انسان هاي خوب اند؟ آيا حافظ يك باره نمي خواهد بگويد : روزگار بدي است ؟ عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد(16) آيا نمي خواهد بگويد: چه روزگار تلخ و سياهي/ نان ، نيروي شگفت رسالت را / مغلوب كرده بود خورشيد مرده بود / خورشيد مرده بود؛ و فردا/ در ذهن كودكان / مغهوم گنگ گم شده اي داشت.(فروغ)

ديداري ديگر را چشم در راهيم.

منابع:

1- شعر رستاخيز كلمات، سكلوفسكي

2- موسيقي شعر ، شفيعي كدكني ، ص 5

3- چش انار شعر معاصر، سيد مهدي زرقاني ، ص 34

4- درباره ي شعر ، لارنس پرين، ترجمه ي راكعي، ص 12

5- // // // // // // // 19

6- همان ص 19

7- همان ص 20 و 21

8- شيوه نامه ي نقد ادبي، مريم مشرف، ص 15

9- همان ص 59

10- زبان شعر ، مصطفا علي پور،ص 64

11- سلوك شعر ، محمود فلكي، ص 8

12- همان ، ص 8

13- به نقل از شاملو

14- موسيقي شعر ، كدكني ، ص 3

15- ديوان حافظ، غني و قزويني ، انتشارات زوار، ص 114 و 115

16- مجموعه آثار شاملو ، جلد 1و2، ص 824و 825