نوشته ي دكتر محمدرضا روزبه كتيبه را ميتوان شكوهمندترين سرودة اخوان در تبيين و تجسم جبر سنگين بشري، و به تبع آن يأس فلسفي و اجتماعي به شمار آورد. ميتوان كتيبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه ميكوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آنسوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمييابد. با توجه به نظام انديشگي شاعر، ميتوان از چشماندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچهاي ديگر «كتيبه» ميتواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر تودهها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعيـ سياسي دوران باشد. «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبهاي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقههاي زنجير تاريخ ميدانست. كتيبه روايتي است اساطيريـ انساني: اسطوره پوچي، اسطوره جبر، اسطوره شكستهاي پيدرپي و به قولي: «كتيبه، نمونه كامل يك روايت بدل به اسطوره گرديده است.»1 محتواي شعر چنين است: اجتماعي از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجيري مشترك در پاي تختهسنگي كوهوار ميزيند. الهامي دروني يا صدايي مرموز، آنان را به كشف رازي كه بر تختهسنگ نقش بسته است، فرا ميخواند، همگان، سينهخيز به سوي تختهسنگ ميروند. تني از آنان بالا ميرود و سنگنوشتة غبارگرفته را ميخواند كه نوشته است: كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلاي بسيار، ميكوشند و سرانجام توفيق مييابند كه تختهسنگ را به آن رو بگردانند. يكي را روانه ميسازند تا راز كتيبه را برايشان بخواند. او با اشتياقي شگرف، راز را ميخواند، اما مات و مبهوت بر جا ميماند. سرانجام معلوم ميشود كه نوشتة آن روي تختهسنگ نيز چيزي نبوده جز همان كه بر اين رويش نقش بسته است: كسي راز مرا داند...؛ گويي حاصل تحصيل آنان، جز تحصيل حاصل نبوده است. اخوان، اين رهيافت فلسفيـ تاريخي را در قاب و قالب شعري تمثيلي در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از يك سو، فضاي اساطيري واقعه را و از ديگر سو، صلابت و عظمت تختهسنگ راـ كه پيامدار تقدير آدمي استـ نمودار ميسازد. اخوان بر پيشاني شعر، مأخذي تاريخي را كه ساختار شعر بر آن بنياد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح اين مثل و حكايت تاريخي در جوامع الحكايات عوفي چنين آمده است: مردي بود از بني معد كه او را قالب الصخره خواندندني و در عرب به طمع مثل به وي زدندي چنانكه گفتندي: اطمع من قالب الصخره (يعني طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گويند روزي به بلاد يمن ميرفت. سنگي را ديد در راه نهاده و به زبان عبري چيزي بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فايده باشد! پس مسكين به طمع فاسد، كوشش بسيار كرد تا آن را برگردانيد و بر طرف ديگر نوشته ديد كه رب طمع يهدي الي طبع: اي بسا طمع كه زنگ يأس بر آيينة ضمير نشاند چون آن بديد و از آن رنج بسيار ديده بود، از غايت غصه سنگ بر سر آن سنگ ميزد و سر خود بر آن ميزد تا آنگاه كه دماغش پريشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدين سبب در عرب مثل شد.2همچنين در كشف المحجوب هجويري آمده است: «از ابراهيم ادهم(رح) ميآيد كي گفت: سنگي ديدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانيدمش و ديدم كه بر آن نبشته بود: كي انت لاتعمل بما تعلم فكيف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مينياري، محال باشد كه نادانسته را طلب كني...»3اخوان خود درباره اين مثل گفته است: اين را من از امثال قرآن گرفتم، ولي پيش از او هم در امثال ميداني هم ديده بودم، جاهاي ديگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصيلش و به شكلهاي مختلف.4 كتيبه از چند صداييترين نوسرودههاي روزگار ماست. جبر مطرحشده در اين شعر، هم ميتواند نمود جبر تاريخ و طبيعت بشري باشد، و هم نماد جبر اجتماعيـ سياسي انسان امروز. از منظر نخست، ميتوان كتيبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه ميكوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آنسوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمييابد. كلام با طنين و طنطنهاي خاص، با لحني سنگين و بغضآلود آغاز ميشود كه نمايشگر رنج و سختي انسان بسته به زنجير تاريخ و طبيعت است: فتاده تختهسنگ آنسويتر، انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي... لفظ آنسويتر بيانگر فاصلة آدمي با راز و رمز هستي است. طنين دروني قافيههاي داخلي كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگي تختهسنگـ اين تنديس سترگ تقديرـ را باز مينماياند. قافيههاي دروني نشسته و خسته نيز رنج و خستگي نفسگير زنجيريان را تداعي ميكند. همگان (زن و مرد و...) به واسطة زنجير به هم پيوستهاند، يعني وجه مشترك تماميشان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت اين انسان مجبور نيز تا مرزهاي همين جبر است و نه بيشتر تا آنجا كه زنجير اجازه دهد. «طول زنجير به طول بردگي است و متأسفانه به طول آزادي نيز.»5 لحن سنگين شعر، گوياي انفعال، درماندگي و دلمردگي آدميان است در زير سلطه و سيطرة جبر حاكم. ناگاه الهامي ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدميان طنينانداز ميشود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا ميخواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستي نزديك شوند. ندايي بود در رؤياي خوف و خستگيهامان و يا آوايي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديم اما اينان ماهيت اين الهام را نميدانند: آيا صور و صفيري در عمق رؤياهاي اساطيريشان بوده يا آوايي از ناكجاهاي دور؟ نميدانند، و نميپرسند. زيرا هنوز به مرحلة شك و پرسش نرسيدهاند. صداي مرموز ميگويد كه پيري از پيشينيان، رازي بر پيشاني تختهسنگ نگاشته است و هر كس به تنهايي يا با ديگري...، صدا تا اينجا طنينافكن ميشود. و سپس باز ميگردد و در سكوت محو ميشود. دنبالة اين پيام را بعدها بر پيشاني تختهسنگ خواهيم يافت كه: «كسي راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي ميخفت» بهخوبي تموج و تلاطم صدا را طنيني دور و مبهم نشان ميدهد. به دنبال صداي ناگهان، بهت و سكوت آدميان است كه فضا را در برميگيرد: و ما چيزي نميگفتيم و ما تا مدتي چيزي نميگفتيم ... مرحلة پسين بهت و سكوت، شكي خفيف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهتآلود آدمي پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسيده است؟ چون گرفتار ترس و ترديد است؟ يا...؛ آنسوي اين شك و پرسش دروني، همچنان خستگي و وابستگي به جبر است و باز هم خاموشي و فراموشي. تا آنجا كه همان خردك شعلة شك و پرسش نيز كه در اعماق نگاه آدميان سوسو ميزد، به خاموشي و خاكستر ميگرايد: خاموشي وهم، خاكستر وحشت! و اين هست و هست تا آنشب، شب نفريني جبر: شبي كه لعنت از مهتاب ميباريد و پاهامان ورم ميكرد و ميخاريد، يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود، لعنت كرد گوشش را و نالان گفت: بايد رفت ... در چنين شبي كه زنجير جبر و جمود بر پاي زنجيريان خسته و نشسته سنگيني ميكند، يكي از آنان كه درد جبر را بيش از همه حس ميكند، و طبعاً آگاهتر و آرمانخواهتر از بقيه است، ميكوشد تا لايههاي تو در توي راز را بشكافد و طرحي نو در اندازد. پس براي حركت پيشقدم ميشود به تمامي القائاتي كه در طول تاريخ در گوش آدمي فرو خواندهاند، لعنت ميفرستد و براي رفتن مصمم ميشود. جماعت نيز كه اينك به مرزي از شعور و ادراك فردي و جمعي رسيدهاند كه سوزش زنجير را بر پاي و پيكر خود حس ميكنند با او همگام و همكلام ميشوند. آنها نيز قرنها چشم و گوششان آماج القائات يأسآور بسياري بوده است كه آنان را از نزديك شدن به مرزهاي ممنوع بر حذر ميداشته است كه به «به انديشيدن خطر مكن!»6 القائاتي برخاسته از آفاق تكصدايي و از حنجرة اربابان سياست. و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تختهسنگ آنجا بود از اينجا به بعد، شعر، اوج و آهنگي دراماتيك مييابد؛ آنسان كه همگرايي و هماوايي زنجيريان را همراه با صداي زنجيرهاشانـ طنينافكن ميسازد يك تن كه زنجيري رهاتر دارد و طبعاً تدبيري رساتر، براي خواندن كتيبه از تختهسنگ بالا ميرود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و همسوست؛ هر دو از حيطة آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخترند، او كيست؟ پيرو ايدة همان دعوتگر نخستين به انقلاب، همانكه زنجيري سنگينتر از ديگران داشت: يكي از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پيامآوران تاريخي؟ كسي از بسيار كسان كه در طول زنجير كوشيدهاند تا از مرزهاي مرسوم زيستن بگذرد و جهانهاي فراسو را از منظري تازه بنگرد؟ يا ... ؛ در هر حال، اين فرد پيشتاز ميرود و ميخواند: «كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند» و اين مرزي است براي سودن و نياسودن، دعوتي است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخواني است به جدال با تقدير ازليـ ابدي، و اينك بايد حلقة اقبال ناممكن را جنباند. هر راز و رمزي هست، آنسوي اين سنگ جبر نهفته است. همگان براي نخستين بار به رمز كشف اين معماي تا ابد، اين راز غباراندود تاريخي، دست يافتهاند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعايي مقدس بر لب تكرار ميكنند و اينبار، شب نه ديگر لعنتبار، بلكه دريايست عظيم و نوراني: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب. گويي اين شب، آيينهاي است در مقابل دنياي منبسط و منور درون جماعت فاتح. اينگونه تعامل دنياي برون را در شعر نيما نيز به وضوح ديديم: خانهام ابري است يكسره روي زمين ابريست با آن در سطر: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب، كيفيت توالي هجاها و موسيقي واژگان، فضايي شاد و پر اشراق آفريدهاند كه با حالات روحي افراد همگون است. سطور بعدي شعر، نمايش ديداري شنيداري تلاش و تقلاي دستهجمعي زنجيريان است براي برگرداندن تختهسنگ و مقابله با جبر موروثي: هلا، يك... دو... سه ديگربار هلا يك، دو، سه ديگربار عرقريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم. تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالي تاريخ اين كشش و كوششهاي جمعي است. سطر سوم نيز نمايش رنجها، نوميديها و ناكاميهاي آنان است در اين مسير. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگين، با همه سختي و سهمناكياش به پيروزي ميانجامد: پيروزياي سنگين اما شيرين: اين بار لذت فتح، آشناتر است. زيرا يكبار «هنگام آگاهي از سنگنوشته» اين شادكامي را تجربه كردهاند. همگان مملو از شور و شادماني، خود را در آستانه فتح نهايي ميبينند. شكستن طلسم تقدير، و رهايي از زنجير پير، همانكه زنجيري سبكتر دارد، درودگويان به جد و جهد همگان فراز ميرود تا پيامآور رهايي و رستگاري باشد: خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند: (و ما بيتاب) لبش را با زبان تر كرد (ما نيز آنچنان كرديم) در همين بخش، حالت انتظار و بيتابي جماعت با بيان مصور حركات طبيعي و بازتابهاي فيزيكي آنان مجسم شده است. شعر، نمايشيتر ميشود و شاعر، با بهرهگيري از شگرد «تعليق» گرهگشايي از راز واقعه را به تأخير ميافكند تا به اشتياق و هيجان خواننده و بيننده بيفزايد. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بيخودانگي «خوانندة رمز كتيبه» را مجسم ميسازد: و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد ... توالي موسيقي دروني قافيههاي داخلي: ماند، خواند، ماند، حالتي سرشار از حيرت و گيجي توأم با ضربان خفيف قلب را القا كردهاند. صبر جماعت لبريز ميشود و از او ميخواهند تا راز بگشايد: «براي ما بخوان!» خيره به ما ساكت نگه ميكرد اما پاسخ او نگاهي بهتزده و حيرتآلوده است. در اين سكوت سترون، جز صداي جرينگ جرينگ زنجيرهاي مرد، هنگام فرود آمدن، چيزي به گوش نميرسد، گويي تنها صداي رسا و رها، هنوز و همچنان طنين جبر است كه در دهليز گوشها ميپيچد. فرود آمدن مرد، گويي فروريختن بناي آمال و آرزوهاي آدميان است. مرد، ويران و مبهوت، پرده از آنچه كه ديده ميگشايد: نوشته بود/ همان/ كسي راز مرا داند كه از اين رو... و فاجعه با همه ثقل و سنگينياش بر روح و جان همگان فرود ميآيد. طنين تكرار در گوشها ميپيچد و دلها و دستها ويران ميشوند. سطر آخرين، زنجيرة توالي و تكرار تاريخـ تاريخ شكست آدمي را در برابر چشمان خواننده تصوير ميكند. گويي حيات سلسلهوار بشر، سيري دوراني است بر مدار هميشگي دايرهاي چرخان كه اشكال و ابعاد مستدير حاصل از اين دوران آسيابگونه، پيوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهاي موهوم اين زندان گردان فرا خوانده است. اما سرنوشت آدمي، همانا پرواز در شعاع همين قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلكوار، فراز و فرودي متوالي و متكرر دارد. بند آخرين شعر، تصويري عميق و عاطفي است از افسردن و پژمردن جماعت گيج و گرفتار: نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم و شب، شط عليلي بود اين بار، شب مانند دريايي بيمارگونه به نظر ميرسد كه همچنان بازتاب درون غمآلود و دردآميز مردمان است. مردماني تنها و تركخورده. بيهوده نيست كه شاعر در سطر دوم اين بند، فقط و فقط از يك «و» عطف در ساخت يك مصرع مستقل بهره جسته است اين و او عطف، معطوف به تاريخ تنهايي و تنهايي تاريخي ماست كه در گوشهاي كز كرده است، بودني است معطوف به زنجيرة سطرها و سيطرههاي پيشين و پسين. اما با توجه به نظام انديشگي شاعر، ميتوان از چشماندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچهاي ديگر «كتيبه» ميتواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر تودهها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعيـ سياسي دوران باشد كه همواره، همچون كوهي مهيب، حضور و استبداد جمعي، آگاهي و عقلانيت فردي و جمعي، با صوت و صفيري ناشناس، مردمان را به دگرگونسازي تقدير فرا ميخواند. آزادانديشان، پيشگام اين انقلاب و دگرگوني ميشوند و مردمان نيز با عزم و پايداري سترگ خويش، و با تحمل رنجها و شكنجههاي مستمر، بار جنبشهاي اجتماعي را بر دوش ميكشند، اما سرانجام آن روي سكة سهمگين سرنوشت، تصويريست از روية هميشگي آن، تجربة جنبش مشروطيت و انجاميدنش به استبداد رضاخاني، تجربة نهضت ملي مصدق و سرانجام شكست آن با كودتاي 28 مرداد و ...، مصاديق تاريخي اينسو و آنسوي كتيبة سرنوشتاند. اما فراتر از همه اينها، «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبهاي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. آنجا كه اخوان ميگويد: نوشته بود: همان، كسي راز مرا داند كه از اينرو به آن رويم بگرداند واژة «همان» چكيدة همة ديدهها و شنيدههاست از تماشايـ هر دو سوي هستي. در اين «همان» همة تجربههاي تلخ بشر در مسير رسيدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» اين دور تسلسل، به مثابة تقديري ازليـ ابدي همزاد آدمي است. اما آدمي بهراستي تا به اين حد محكوم و مجبور است؟ آيا نميتوان... ؟ سرنوشت مردماني كه ميكوشند كوه عظيم جبر را جابهجا كنند، از منظري اساطيري، يادآور اسطورة يوناني سيزيف است. سيزيف نيز به جرم فريب خدايان، محكوم است كه صخرههاي عظيم جبر بشري را كه پياپي فرود ميآيند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدينگونه تاريخ تلخ او، تكرار و تسلسل همين رنج ابدي است. بيهوده نيست كه «آلبركامو»ـ نويسنده و فيلسوف نامدار فرانسويـ سرنوشت انسان قرن بيستم را شبيه سرنوشت سيزيف ميداند كه بايد زندگي را همچون سنگ سيزيف بر دوش خود حمل كند.7 «كتيبه» همچنين يادآور بنماية داستان قلعه حيوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزاديخواهانه حيوانات در نهايت به استبداد تازهتري ميانجامد اين داستان به طور سمبوليك فرجام انقلاب كمونيستي روسيه به رهبري لنين را كه به ديكتاتوري پرولتارياي استالين انجاميد به نمايش ميگذارد... در نهايت، كتيبه، «دشنامي است به تاريخ كه جماعات انساني را به دنبال نخود سياه فرستاده است... »8 ساختار كلامي «كتيبه» تلفيقي است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخي امكانات زبان امروز از رهگذر همين تلفيق، شاعر هم در تكوين فضايي تاريخيـ اساطيري توفيق يافته است و هم در تجسم فضايي عيني و عاطفي. از وجوه ديگر ساختار اين شعر، روح رواييـ دراماتيك آن است كه قدم به قدم به پيوند روحي مخاطب با زنجيرة حوادث و حالات شعر ميافزايد؛ به نحوي كه مخاطب در جريان سيال كنش و واكنشهاي جسمي و روحي كاراكترهاي شعر، نقشي فعال مييابد. نقاشي و نمايش دقيق حالات و حوادث، نيز در فرآيند مشاركت خواننده با متن نقشي بسزا ايفا ميكند. وزن سنگين شعر (مفاعيلن و مفاعيلن..) با هنجاري موقر و مناسب با روايت، بهخوبي كندي حيات و حركت آدميان را در چنبرة جبر تاريخ و اجتماعي، مجسم كرده است؛ كما اينكه كميت طولي سطرها همواره با كشش صوتي كلمات، با هنجار حوادث و نيز با حالات كارآكترها داراي تناسب ساختاري است مثلاً پراكندگي و ناهمگوني طولي مصراعها در ابتداي شعر از سويي، و پيوستگي و تساوي طولي آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از ديگر سو، مبين پراكندگي و پيوستگي افراد در دو برهة خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقيم روايت شاعرانه بر بستر وحدت داستاني نيز به تشكل ارگانيك اجزاي شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونة متن شده است. اخوان در سرودن «كتيبه» از اسلوب «روايت و مكالمه» بهطور همزمان بهره جسته است. او بدون هيچ پيشزمينه و پيشساختاري وارد حيطة متن ميشود و روايت داستاني را به پيش ميبرد. روند داستاني اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اوليه است. كما اينكه «ولاديمير پروپ» استاد مردمشناسي دانشگاه لنينگرادـ نيز تغيير موقعيت يا رخداد را از عناصر اصلي روايت ميداند.9 عنصر مكالمه (Dialogue) نيز در شعر به تكوين فضايي حسي و ملموس بر بستر درام، ياري رسانده است؛ يا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستاني عمدتاً بر پاية مكالمات به پيش ميرود و شاعر خود به عنوان «داناي كل دخيل» در عرصة روايت و ديالوگها حضور دارد و با مراقبتي هوشيارانه تعادلي ساختمندانه بين سه عنصر روايت، مكالمه و تصوير برقرار ساخته است. با اينهمه، در آثار اخوان، غلبة روح روايي بر روند تصويري به وضوح نمايان است. به همين جهت برخي معتقدند كه اخوان در عرصة اشعار روايي، بعضاً از منطق شعري فاصله ميگيرد و آگاهانه يا ناخودآگاه به ورطة نظم و سخنوري در ميغلتد. هر چند كه او خود ميگويد: «من روايت را به حد شعر اوج دادهام اما شعر را به حد روايت تنزل ندادهام.»10 بيشك سلطه و سيطرة روح روايت بر آثار اخوان از ذائقه تاريخمدارانه او نشئت مييابد و همواره او را با سيمايي پيرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكايت به تماشا ميگذارد، بيهيچ پروايي از اينكه چنين هيئت و هويت معهود و موقري، او را از چشماندازهاي تازه و تابناك محروم سازد گويي او بر اين باور است كه: «در گرايش به سوي نو و تازه، عنصري از جواني و خامي نهفته است.» پس پيري و پختگي خود را پاس ميدارد. سخن آخر اينكه: كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقههاي زنجير تاريخ ميدانست. اين سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روي كتيبه تقدير را آنگونه بنگرد و بخواند كه اين رويش را. آيا نميتوانست «ديگر» ببيند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نميتوانست، يا شايد هم نميخواست، در هر حال اين نتوانستن يا نخواستن، تقدير شاعرانة او بود. هستي، براي او سكهاي دو رو بود كه در هر دو رويش «پوزخند تاريخ» نقش بسته بود، و او تا آخرين لحظة عمرش نشنيد يا نشنيده گرفت اين دعوت را كه: سنگيست دو رو كه هر دو ميدانيمش جز «هيچ» به هيچ رو نميخوانيمش شايد كه خطا ز ديدة ماست، بيا يك بار دگر نيز بگردانيمش11 پانوشت: 1ـ رضا براهني، ناگه غروب كدامين ستاره (يادنامة اخوان ثالث)، ص 128 2ـ سديد الدين محمد عوفي، جوامع الحكايات... ،ص 287 3ـ عليبن عثمان هجويري، كشفالمحجوب،ص 12 4ـ صداي حيرت بيدار،ص 266 5ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، (چ1371) ص267 6ـ سطري از شعر «در اين بنبست» از احمد شاملو، ترانههاي كوچك غربت ص 35 7ـ ر.ك: بررسي تطبيقي قهرمانان پوچي در آثار كامو، سارتر و سال بلو، عقيلي آشتياني، ص8 8ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، ص272 9ـ دستور زبان داستان، احمد اخوت، ص19 10ـ صداي حيرت بيدار، ص200 11ـ اسماعيل خويي، گزينة اشعار، ص296
منبع: مجله شعر
۱ نظر:
ممنون از مطلب،استفاده کردم.
ارسال یک نظر