و ما اين سو نشسته ، خسته انبوهي،
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يكدگر پيوسته ، ليك از پاي
و با زنجير.
اگر دل مي كشيدت سوي دل خواهي،
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آن جا كه رخصت بود.
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگي هامان
وبا آوايي از جايي، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت:
-"فتاده تخته سنگ آن سوي ، وز پيشينيان پيري
بر اورازي نوشته است، هر كس طاق هر كس جفت...”
چنين مي گفت چندين بار
صدا، و انگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي
مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم.
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خيل خستگي بود و فراموشي
و حتا در نگه مان نيز خاموشي.
و تخته سنگ آن سو فتاده بود.
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد.
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين تر از ما بود
لعنت كرد گوشش را و نالان گفت:" بايد رفت"
و ما با خستگي گفتيم:"لعنت بيش باد!
گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آن جا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آن گه خواند:
- "كسي راز مرا داند
- كه از اين رو به آن رويم بگرداند"
و ما با لذتي بيگانه اين راز غبار آلود را
مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم.
و شب شط جليلي بود
يكي از ما كه زنجيرش سبك تر بود ،
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
( وما بي تاب )
لبش را با زبان تر كرد( وما نيز آن چنان كرديم)
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود نا پيداي دوري ، ما خروشيديم:
-" بخوان !". او همچنان خاموش.
-" براي ما بخوان!"خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد ،
فرود آمد گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
به دست ما و دست خويش لعنت كرد.
- " چه خواندي ، هان؟"
مكيد آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته بود
همان،
"كسي راز مرا داند،
كه از اين رو به آن رويم بگرداند."
نشستيم
و
به مهتاب وشب روشن نگه كرديم.
وشب شط عليلي بود
تاريخ سرودن: خرداد 1340
۱ نظر:
سلام مرسی از اینکه بهم سر زدی بازم سر بزن
وبلاگ جالبی داری فقط ادامه بده
موفق باشی.
ارسال یک نظر