پنجشنبه، مهر ۵
نقد شعر داروك
جمعه، شهریور ۱۶
نفد و تفسير شعر باغ من
" باغ من"
سروده ي اخوان ثالث
**************
نقد و تفسير: اصلان قزللو
--------------------
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش .
باغ بي برگي ،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست.
ور جز اينش جامه اي بايد،
بافته بس شعله ي زر تار پودش ، باد.
گو برويد يا نرويد ، هرچه در هر جا كه خواهد يا نمي خواهد.
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان ،
چشم در راه بهاري نيست.
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد،
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد؛
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردون ساي اينك خفته در تابوت
] پست خاك مي گويد.
باغ بي برگي ،
خنده اش خوني ست اشك آميز.
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن،
پادشاه فصل ها پاييز
تهران – خرداد 1335
خلاصه ي شعر:
* باغ بي برگ و باري است كه ابر ، فضاي آن را پوشانده و در سكوت و غم و تنهايي به سر مي برد.
* ساز و سرودش ، باد و باران است و در نهايت فقر ، روزگار مي گذراند. اين باغ از باغبان و رهگذر، بي نصيب است به همين سبب هر چه در هر جا كه بخواهد رشد مي كنديا مي خشكد و كسي منتظر رسيدن بهار و سر سبزي به اين ديار نيست.
* با تمام اين غم و دردها ، اين باغ به خاطر ميوه هاي ارزشمند ي كه در گذشته داشته ، و اكنون در خاك مدفون اند، زيباست.
* اين باغ بي برگ و بار كه خون مي گريد، پاييز كاملا بر آن مسلط است.
موضوع شعر : توصيف نمادين وضعيت جامعه ي زمان شاعر و بازگشت به تمدن و فرهنگ پر افتخار گذشته و زنده كردن آن است .
اين شعر را مي توان به چهار بخش تقسيم كرد كه تقريبا در بيش از سه چهارم آن ،تمام عناصرش منفي و باعث غم و درد و بدبختي است و چنين جامعه اي از نطر شاعر مطرود و منفور است .
نمادهاي شعر:
1- باغ : سرزمين شاعر (ايران) است.
2- باغبان : حاكمان و عوامل حكومت.
3- ابر : استبداد و خفقان از عناصر منفي
4- باد و باران: حوادث ناگوار و عناصر نابود كننده. و منفي.
5- بهار : وضعيت دل خواه و عنصر مثبت كه هيچ كس منتظر آن نيست .
6- پاييز : ضد بهار ، عنصر منفي و ويران گر ، حكومت و حاكمان.
در بخش اول ، ابر ( خفقان و استبداد ) فضاي باغ (كشور ) را انباشته است . به همين سبب باغ ، ساكت و تنها و غمگين است . به تعبير ديگر ، ابر، روشني و نور را از باغ دريغ مي كند و ارتباط مردمانش از هم و ديگران گسسته مي شود و غربت و تنهايي بر آنان غالب مي شود ..
در بند دوم ، باد و باران با توجه به تركيب پارادوكسي "شولاي عرياني" برگ ريز و مايه ي ويراني هستند .
اگر به منظره ي يك باغ پاييزي بنگريد ، تا هنگامي كه برگ ها بر شاخه اند و رنگارنگ ، چشم اناز زيبايي دارند .حال اگر باراني فرو ريزد و بادي بوزد ، از باغ جز عرياني چه خواهد ماند ؟
اين باغ آشيان زاغان و كلاغان خواهدشد تا هزاران و بلبلان .
با چنين توصيفي ، اهالي باغ آن چنان نا اميدند كه حتا چشم اتظار آمدن بهار كه امري قطعي و جبري در طبيعت است ، نيستند. يعني بريشان آينده ي اميد بخشي قابل تصور نيست .و اين باد حوادث است كه بر باغ چيره است . اين بخش تداعي كننده ي حمله هاي گسترده ي اقوام و ملل گوناگون ترك و مغول تازي و تاتار به اين سرزمين است .
حال اگر بخواهيم در اين شعر عنصر مثبتي پيدا كنيم ، تنها در مصراع هاي پاياني بند سوم است . در ساير بخش ها ، اثري از عناصر زيبايي در باغ نيست .
در اين بخش نوري از دل تاريكي ، چراغ هاي اميد شاعر را فروزان مي كند . و آن پهلواني ها و جان فشاني ها و آداب و فرهنگ گذشته ي اين سرزمين است . او براي برون رفت از اين بحران ، به گذشته ها چشم مي دوزد و زيبايي اين باغ را در گرو زنده كردن افتخارات و فرهنگ و تمدن گذشته ي ايران مي داند كه البته مخالفان و موافقاني دارد .
به نظر نگارنده ، توجه بش از حد به گذشته و بي اعتنتايي به آينده ، سبب در جا زدن و عقب گرد و دور شدن از كاروان بشايت خواهد بود .
در بخش پاياني ، پاييز ، جاودانه بر باغ غالب است .گويا تصوير و تصور وضعيت مطلوب و خوش آيند
براي هميشه از ذهن ساكنان باغ ، رخت بر بسته است. و اشك خونين ، جاي گزين خنده ها ست .
اخوان با جان بخشي به ابر در بخش اول كه پوستيني دارد و باغ و فضايش را در آغوش گرفته ، در نظر اول ، رسيدن عاشق به معشوق را در ذهن زنده مي كند . اما توجه به مصراع هاي " باغ بي برگي / روز و شب تنهاست ./ با سكوت پاك غمناكش . "اين معادله بر هم مي خوردو تصرف باغ ، تجسم مي يابد.
واج آرايي با صامت "ك" در مصراع "با سكوت پاك غمناكش " گذر زمان (روز و شب ) را به گونه اي تكراري و غمگنانه همانند صداي عبور ثانيه ها در ذهن تداعي مي كند .
قافيه كردن دو واژه ي نمناك و غمناك و ايجاد قافيه ي دروني پاك و غمناك نوعي تكرار تصوير هاي غم آلود باغ در گذر زمان است .
در بخش دوم ، به انتخاب شاعر ، باران ، عنصري منفي است . كه در بيشتر آثار، عنصري مثبت معرفي شده است . دكتر كدكني در شعر "سفر به خير " آن را نماد سرسبزي و زيبايي و وضعيت مطلوب مي داند .(!)
در همين بند باد نيز صفتي انساني مي گيرد و بافنده ي جامه ي باغ مي شود ام نه جامه اي براي پوشش كه براي عرياني . زيرا اين لباس ، تار و پود آتشين دارد و باغ را خاكستر نشين مي كند.
در بند سوم ، شاعر علاوه بر استفاده از تركيب " ميوه هاي سر به گردون ساي "مفهوم بزرگي و عظمت را مي رساند ، با بلند آوردن همين مصراع " داستان از ميوه ها ي سر به گردون ساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد " بزرگي و عظمت را در پيش چشم خواننده مجسم مي كند. از سوي ديگر تركيب تشبيهي "تابوت پست خاك"با تركيب "سر به گردون ساي "در تضاد قرار مي گيرد.
"برگ لبخند" نيز تركيب تشبيهي زيبايي ست ؛ افسوس كه بر چهره ي باغ و ساكنانش نمي رويد.
شعر " باغ من " را مي توان برادر بزرگ " زمستان" دانست . شعر " زمستان " در دي ماه 1334 سروده شده و "باغ من" در خرداد 1335 . هر دو شعر چند سالي پس از كوتاي 1332 ، يعني زمان شكست مردم و زنداني شدن مبارزان و ميهن پرستان و فشار بيش تر بر نويسندگان و شاعران است
اخوان مي گويد : " در شعر زمستان ، محيط زندگي را در آن سال هاي خفقانترسيم كرده ام " (2)
به همين سبب باغ من نيز شعري تمثيلي براي توصيف جامعه ي پس از كودتا است .
منابع:
1- دفتر شعر زمستان ص 152 -153
2- در كوچه باغ هاي نشابور
3- صداي حيرت بيدار ص 230
اصلان قزللو 15/6/86
چهارشنبه، شهریور ۷
"كتيبه" سروده ي اخوان ثالث
و ما اين سو نشسته ، خسته انبوهي،
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يكدگر پيوسته ، ليك از پاي
و با زنجير.
اگر دل مي كشيدت سوي دل خواهي،
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آن جا كه رخصت بود.
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگي هامان
وبا آوايي از جايي، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت:
-"فتاده تخته سنگ آن سوي ، وز پيشينيان پيري
بر اورازي نوشته است، هر كس طاق هر كس جفت...”
چنين مي گفت چندين بار
صدا، و انگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي
مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم.
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خيل خستگي بود و فراموشي
و حتا در نگه مان نيز خاموشي.
و تخته سنگ آن سو فتاده بود.
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد.
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين تر از ما بود
لعنت كرد گوشش را و نالان گفت:" بايد رفت"
و ما با خستگي گفتيم:"لعنت بيش باد!
گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آن جا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آن گه خواند:
- "كسي راز مرا داند
- كه از اين رو به آن رويم بگرداند"
و ما با لذتي بيگانه اين راز غبار آلود را
مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم.
و شب شط جليلي بود
يكي از ما كه زنجيرش سبك تر بود ،
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
( وما بي تاب )
لبش را با زبان تر كرد( وما نيز آن چنان كرديم)
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود نا پيداي دوري ، ما خروشيديم:
-" بخوان !". او همچنان خاموش.
-" براي ما بخوان!"خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد ،
فرود آمد گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
به دست ما و دست خويش لعنت كرد.
- " چه خواندي ، هان؟"
مكيد آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته بود
همان،
"كسي راز مرا داند،
كه از اين رو به آن رويم بگرداند."
نشستيم
و
به مهتاب وشب روشن نگه كرديم.
وشب شط عليلي بود
تاريخ سرودن: خرداد 1340
دوشنبه، شهریور ۵
نقد شعر كتيبه سروده ي اخوان
نوشته ي دكتر محمدرضا روزبه كتيبه را ميتوان شكوهمندترين سرودة اخوان در تبيين و تجسم جبر سنگين بشري، و به تبع آن يأس فلسفي و اجتماعي به شمار آورد. ميتوان كتيبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه ميكوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آنسوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمييابد. با توجه به نظام انديشگي شاعر، ميتوان از چشماندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچهاي ديگر «كتيبه» ميتواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر تودهها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعيـ سياسي دوران باشد. «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبهاي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقههاي زنجير تاريخ ميدانست. كتيبه روايتي است اساطيريـ انساني: اسطوره پوچي، اسطوره جبر، اسطوره شكستهاي پيدرپي و به قولي: «كتيبه، نمونه كامل يك روايت بدل به اسطوره گرديده است.»1 محتواي شعر چنين است: اجتماعي از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجيري مشترك در پاي تختهسنگي كوهوار ميزيند. الهامي دروني يا صدايي مرموز، آنان را به كشف رازي كه بر تختهسنگ نقش بسته است، فرا ميخواند، همگان، سينهخيز به سوي تختهسنگ ميروند. تني از آنان بالا ميرود و سنگنوشتة غبارگرفته را ميخواند كه نوشته است: كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلاي بسيار، ميكوشند و سرانجام توفيق مييابند كه تختهسنگ را به آن رو بگردانند. يكي را روانه ميسازند تا راز كتيبه را برايشان بخواند. او با اشتياقي شگرف، راز را ميخواند، اما مات و مبهوت بر جا ميماند. سرانجام معلوم ميشود كه نوشتة آن روي تختهسنگ نيز چيزي نبوده جز همان كه بر اين رويش نقش بسته است: كسي راز مرا داند...؛ گويي حاصل تحصيل آنان، جز تحصيل حاصل نبوده است. اخوان، اين رهيافت فلسفيـ تاريخي را در قاب و قالب شعري تمثيلي در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از يك سو، فضاي اساطيري واقعه را و از ديگر سو، صلابت و عظمت تختهسنگ راـ كه پيامدار تقدير آدمي استـ نمودار ميسازد. اخوان بر پيشاني شعر، مأخذي تاريخي را كه ساختار شعر بر آن بنياد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح اين مثل و حكايت تاريخي در جوامع الحكايات عوفي چنين آمده است: مردي بود از بني معد كه او را قالب الصخره خواندندني و در عرب به طمع مثل به وي زدندي چنانكه گفتندي: اطمع من قالب الصخره (يعني طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گويند روزي به بلاد يمن ميرفت. سنگي را ديد در راه نهاده و به زبان عبري چيزي بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فايده باشد! پس مسكين به طمع فاسد، كوشش بسيار كرد تا آن را برگردانيد و بر طرف ديگر نوشته ديد كه رب طمع يهدي الي طبع: اي بسا طمع كه زنگ يأس بر آيينة ضمير نشاند چون آن بديد و از آن رنج بسيار ديده بود، از غايت غصه سنگ بر سر آن سنگ ميزد و سر خود بر آن ميزد تا آنگاه كه دماغش پريشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدين سبب در عرب مثل شد.2همچنين در كشف المحجوب هجويري آمده است: «از ابراهيم ادهم(رح) ميآيد كي گفت: سنگي ديدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانيدمش و ديدم كه بر آن نبشته بود: كي انت لاتعمل بما تعلم فكيف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مينياري، محال باشد كه نادانسته را طلب كني...»3اخوان خود درباره اين مثل گفته است: اين را من از امثال قرآن گرفتم، ولي پيش از او هم در امثال ميداني هم ديده بودم، جاهاي ديگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصيلش و به شكلهاي مختلف.4 كتيبه از چند صداييترين نوسرودههاي روزگار ماست. جبر مطرحشده در اين شعر، هم ميتواند نمود جبر تاريخ و طبيعت بشري باشد، و هم نماد جبر اجتماعيـ سياسي انسان امروز. از منظر نخست، ميتوان كتيبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه ميكوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آنسوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمييابد. كلام با طنين و طنطنهاي خاص، با لحني سنگين و بغضآلود آغاز ميشود كه نمايشگر رنج و سختي انسان بسته به زنجير تاريخ و طبيعت است: فتاده تختهسنگ آنسويتر، انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي... لفظ آنسويتر بيانگر فاصلة آدمي با راز و رمز هستي است. طنين دروني قافيههاي داخلي كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگي تختهسنگـ اين تنديس سترگ تقديرـ را باز مينماياند. قافيههاي دروني نشسته و خسته نيز رنج و خستگي نفسگير زنجيريان را تداعي ميكند. همگان (زن و مرد و...) به واسطة زنجير به هم پيوستهاند، يعني وجه مشترك تماميشان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت اين انسان مجبور نيز تا مرزهاي همين جبر است و نه بيشتر تا آنجا كه زنجير اجازه دهد. «طول زنجير به طول بردگي است و متأسفانه به طول آزادي نيز.»5 لحن سنگين شعر، گوياي انفعال، درماندگي و دلمردگي آدميان است در زير سلطه و سيطرة جبر حاكم. ناگاه الهامي ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدميان طنينانداز ميشود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا ميخواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستي نزديك شوند. ندايي بود در رؤياي خوف و خستگيهامان و يا آوايي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديم اما اينان ماهيت اين الهام را نميدانند: آيا صور و صفيري در عمق رؤياهاي اساطيريشان بوده يا آوايي از ناكجاهاي دور؟ نميدانند، و نميپرسند. زيرا هنوز به مرحلة شك و پرسش نرسيدهاند. صداي مرموز ميگويد كه پيري از پيشينيان، رازي بر پيشاني تختهسنگ نگاشته است و هر كس به تنهايي يا با ديگري...، صدا تا اينجا طنينافكن ميشود. و سپس باز ميگردد و در سكوت محو ميشود. دنبالة اين پيام را بعدها بر پيشاني تختهسنگ خواهيم يافت كه: «كسي راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي ميخفت» بهخوبي تموج و تلاطم صدا را طنيني دور و مبهم نشان ميدهد. به دنبال صداي ناگهان، بهت و سكوت آدميان است كه فضا را در برميگيرد: و ما چيزي نميگفتيم و ما تا مدتي چيزي نميگفتيم ... مرحلة پسين بهت و سكوت، شكي خفيف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهتآلود آدمي پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسيده است؟ چون گرفتار ترس و ترديد است؟ يا...؛ آنسوي اين شك و پرسش دروني، همچنان خستگي و وابستگي به جبر است و باز هم خاموشي و فراموشي. تا آنجا كه همان خردك شعلة شك و پرسش نيز كه در اعماق نگاه آدميان سوسو ميزد، به خاموشي و خاكستر ميگرايد: خاموشي وهم، خاكستر وحشت! و اين هست و هست تا آنشب، شب نفريني جبر: شبي كه لعنت از مهتاب ميباريد و پاهامان ورم ميكرد و ميخاريد، يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود، لعنت كرد گوشش را و نالان گفت: بايد رفت ... در چنين شبي كه زنجير جبر و جمود بر پاي زنجيريان خسته و نشسته سنگيني ميكند، يكي از آنان كه درد جبر را بيش از همه حس ميكند، و طبعاً آگاهتر و آرمانخواهتر از بقيه است، ميكوشد تا لايههاي تو در توي راز را بشكافد و طرحي نو در اندازد. پس براي حركت پيشقدم ميشود به تمامي القائاتي كه در طول تاريخ در گوش آدمي فرو خواندهاند، لعنت ميفرستد و براي رفتن مصمم ميشود. جماعت نيز كه اينك به مرزي از شعور و ادراك فردي و جمعي رسيدهاند كه سوزش زنجير را بر پاي و پيكر خود حس ميكنند با او همگام و همكلام ميشوند. آنها نيز قرنها چشم و گوششان آماج القائات يأسآور بسياري بوده است كه آنان را از نزديك شدن به مرزهاي ممنوع بر حذر ميداشته است كه به «به انديشيدن خطر مكن!»6 القائاتي برخاسته از آفاق تكصدايي و از حنجرة اربابان سياست. و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تختهسنگ آنجا بود از اينجا به بعد، شعر، اوج و آهنگي دراماتيك مييابد؛ آنسان كه همگرايي و هماوايي زنجيريان را همراه با صداي زنجيرهاشانـ طنينافكن ميسازد يك تن كه زنجيري رهاتر دارد و طبعاً تدبيري رساتر، براي خواندن كتيبه از تختهسنگ بالا ميرود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و همسوست؛ هر دو از حيطة آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخترند، او كيست؟ پيرو ايدة همان دعوتگر نخستين به انقلاب، همانكه زنجيري سنگينتر از ديگران داشت: يكي از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پيامآوران تاريخي؟ كسي از بسيار كسان كه در طول زنجير كوشيدهاند تا از مرزهاي مرسوم زيستن بگذرد و جهانهاي فراسو را از منظري تازه بنگرد؟ يا ... ؛ در هر حال، اين فرد پيشتاز ميرود و ميخواند: «كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند» و اين مرزي است براي سودن و نياسودن، دعوتي است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخواني است به جدال با تقدير ازليـ ابدي، و اينك بايد حلقة اقبال ناممكن را جنباند. هر راز و رمزي هست، آنسوي اين سنگ جبر نهفته است. همگان براي نخستين بار به رمز كشف اين معماي تا ابد، اين راز غباراندود تاريخي، دست يافتهاند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعايي مقدس بر لب تكرار ميكنند و اينبار، شب نه ديگر لعنتبار، بلكه دريايست عظيم و نوراني: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب. گويي اين شب، آيينهاي است در مقابل دنياي منبسط و منور درون جماعت فاتح. اينگونه تعامل دنياي برون را در شعر نيما نيز به وضوح ديديم: خانهام ابري است يكسره روي زمين ابريست با آن در سطر: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب، كيفيت توالي هجاها و موسيقي واژگان، فضايي شاد و پر اشراق آفريدهاند كه با حالات روحي افراد همگون است. سطور بعدي شعر، نمايش ديداري شنيداري تلاش و تقلاي دستهجمعي زنجيريان است براي برگرداندن تختهسنگ و مقابله با جبر موروثي: هلا، يك... دو... سه ديگربار هلا يك، دو، سه ديگربار عرقريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم. تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالي تاريخ اين كشش و كوششهاي جمعي است. سطر سوم نيز نمايش رنجها، نوميديها و ناكاميهاي آنان است در اين مسير. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگين، با همه سختي و سهمناكياش به پيروزي ميانجامد: پيروزياي سنگين اما شيرين: اين بار لذت فتح، آشناتر است. زيرا يكبار «هنگام آگاهي از سنگنوشته» اين شادكامي را تجربه كردهاند. همگان مملو از شور و شادماني، خود را در آستانه فتح نهايي ميبينند. شكستن طلسم تقدير، و رهايي از زنجير پير، همانكه زنجيري سبكتر دارد، درودگويان به جد و جهد همگان فراز ميرود تا پيامآور رهايي و رستگاري باشد: خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند: (و ما بيتاب) لبش را با زبان تر كرد (ما نيز آنچنان كرديم) در همين بخش، حالت انتظار و بيتابي جماعت با بيان مصور حركات طبيعي و بازتابهاي فيزيكي آنان مجسم شده است. شعر، نمايشيتر ميشود و شاعر، با بهرهگيري از شگرد «تعليق» گرهگشايي از راز واقعه را به تأخير ميافكند تا به اشتياق و هيجان خواننده و بيننده بيفزايد. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بيخودانگي «خوانندة رمز كتيبه» را مجسم ميسازد: و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد ... توالي موسيقي دروني قافيههاي داخلي: ماند، خواند، ماند، حالتي سرشار از حيرت و گيجي توأم با ضربان خفيف قلب را القا كردهاند. صبر جماعت لبريز ميشود و از او ميخواهند تا راز بگشايد: «براي ما بخوان!» خيره به ما ساكت نگه ميكرد اما پاسخ او نگاهي بهتزده و حيرتآلوده است. در اين سكوت سترون، جز صداي جرينگ جرينگ زنجيرهاي مرد، هنگام فرود آمدن، چيزي به گوش نميرسد، گويي تنها صداي رسا و رها، هنوز و همچنان طنين جبر است كه در دهليز گوشها ميپيچد. فرود آمدن مرد، گويي فروريختن بناي آمال و آرزوهاي آدميان است. مرد، ويران و مبهوت، پرده از آنچه كه ديده ميگشايد: نوشته بود/ همان/ كسي راز مرا داند كه از اين رو... و فاجعه با همه ثقل و سنگينياش بر روح و جان همگان فرود ميآيد. طنين تكرار در گوشها ميپيچد و دلها و دستها ويران ميشوند. سطر آخرين، زنجيرة توالي و تكرار تاريخـ تاريخ شكست آدمي را در برابر چشمان خواننده تصوير ميكند. گويي حيات سلسلهوار بشر، سيري دوراني است بر مدار هميشگي دايرهاي چرخان كه اشكال و ابعاد مستدير حاصل از اين دوران آسيابگونه، پيوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهاي موهوم اين زندان گردان فرا خوانده است. اما سرنوشت آدمي، همانا پرواز در شعاع همين قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلكوار، فراز و فرودي متوالي و متكرر دارد. بند آخرين شعر، تصويري عميق و عاطفي است از افسردن و پژمردن جماعت گيج و گرفتار: نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم و شب، شط عليلي بود اين بار، شب مانند دريايي بيمارگونه به نظر ميرسد كه همچنان بازتاب درون غمآلود و دردآميز مردمان است. مردماني تنها و تركخورده. بيهوده نيست كه شاعر در سطر دوم اين بند، فقط و فقط از يك «و» عطف در ساخت يك مصرع مستقل بهره جسته است اين و او عطف، معطوف به تاريخ تنهايي و تنهايي تاريخي ماست كه در گوشهاي كز كرده است، بودني است معطوف به زنجيرة سطرها و سيطرههاي پيشين و پسين. اما با توجه به نظام انديشگي شاعر، ميتوان از چشماندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچهاي ديگر «كتيبه» ميتواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر تودهها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعيـ سياسي دوران باشد كه همواره، همچون كوهي مهيب، حضور و استبداد جمعي، آگاهي و عقلانيت فردي و جمعي، با صوت و صفيري ناشناس، مردمان را به دگرگونسازي تقدير فرا ميخواند. آزادانديشان، پيشگام اين انقلاب و دگرگوني ميشوند و مردمان نيز با عزم و پايداري سترگ خويش، و با تحمل رنجها و شكنجههاي مستمر، بار جنبشهاي اجتماعي را بر دوش ميكشند، اما سرانجام آن روي سكة سهمگين سرنوشت، تصويريست از روية هميشگي آن، تجربة جنبش مشروطيت و انجاميدنش به استبداد رضاخاني، تجربة نهضت ملي مصدق و سرانجام شكست آن با كودتاي 28 مرداد و ...، مصاديق تاريخي اينسو و آنسوي كتيبة سرنوشتاند. اما فراتر از همه اينها، «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبهاي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. آنجا كه اخوان ميگويد: نوشته بود: همان، كسي راز مرا داند كه از اينرو به آن رويم بگرداند واژة «همان» چكيدة همة ديدهها و شنيدههاست از تماشايـ هر دو سوي هستي. در اين «همان» همة تجربههاي تلخ بشر در مسير رسيدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» اين دور تسلسل، به مثابة تقديري ازليـ ابدي همزاد آدمي است. اما آدمي بهراستي تا به اين حد محكوم و مجبور است؟ آيا نميتوان... ؟ سرنوشت مردماني كه ميكوشند كوه عظيم جبر را جابهجا كنند، از منظري اساطيري، يادآور اسطورة يوناني سيزيف است. سيزيف نيز به جرم فريب خدايان، محكوم است كه صخرههاي عظيم جبر بشري را كه پياپي فرود ميآيند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدينگونه تاريخ تلخ او، تكرار و تسلسل همين رنج ابدي است. بيهوده نيست كه «آلبركامو»ـ نويسنده و فيلسوف نامدار فرانسويـ سرنوشت انسان قرن بيستم را شبيه سرنوشت سيزيف ميداند كه بايد زندگي را همچون سنگ سيزيف بر دوش خود حمل كند.7 «كتيبه» همچنين يادآور بنماية داستان قلعه حيوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزاديخواهانه حيوانات در نهايت به استبداد تازهتري ميانجامد اين داستان به طور سمبوليك فرجام انقلاب كمونيستي روسيه به رهبري لنين را كه به ديكتاتوري پرولتارياي استالين انجاميد به نمايش ميگذارد... در نهايت، كتيبه، «دشنامي است به تاريخ كه جماعات انساني را به دنبال نخود سياه فرستاده است... »8 ساختار كلامي «كتيبه» تلفيقي است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخي امكانات زبان امروز از رهگذر همين تلفيق، شاعر هم در تكوين فضايي تاريخيـ اساطيري توفيق يافته است و هم در تجسم فضايي عيني و عاطفي. از وجوه ديگر ساختار اين شعر، روح رواييـ دراماتيك آن است كه قدم به قدم به پيوند روحي مخاطب با زنجيرة حوادث و حالات شعر ميافزايد؛ به نحوي كه مخاطب در جريان سيال كنش و واكنشهاي جسمي و روحي كاراكترهاي شعر، نقشي فعال مييابد. نقاشي و نمايش دقيق حالات و حوادث، نيز در فرآيند مشاركت خواننده با متن نقشي بسزا ايفا ميكند. وزن سنگين شعر (مفاعيلن و مفاعيلن..) با هنجاري موقر و مناسب با روايت، بهخوبي كندي حيات و حركت آدميان را در چنبرة جبر تاريخ و اجتماعي، مجسم كرده است؛ كما اينكه كميت طولي سطرها همواره با كشش صوتي كلمات، با هنجار حوادث و نيز با حالات كارآكترها داراي تناسب ساختاري است مثلاً پراكندگي و ناهمگوني طولي مصراعها در ابتداي شعر از سويي، و پيوستگي و تساوي طولي آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از ديگر سو، مبين پراكندگي و پيوستگي افراد در دو برهة خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقيم روايت شاعرانه بر بستر وحدت داستاني نيز به تشكل ارگانيك اجزاي شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونة متن شده است. اخوان در سرودن «كتيبه» از اسلوب «روايت و مكالمه» بهطور همزمان بهره جسته است. او بدون هيچ پيشزمينه و پيشساختاري وارد حيطة متن ميشود و روايت داستاني را به پيش ميبرد. روند داستاني اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اوليه است. كما اينكه «ولاديمير پروپ» استاد مردمشناسي دانشگاه لنينگرادـ نيز تغيير موقعيت يا رخداد را از عناصر اصلي روايت ميداند.9 عنصر مكالمه (Dialogue) نيز در شعر به تكوين فضايي حسي و ملموس بر بستر درام، ياري رسانده است؛ يا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستاني عمدتاً بر پاية مكالمات به پيش ميرود و شاعر خود به عنوان «داناي كل دخيل» در عرصة روايت و ديالوگها حضور دارد و با مراقبتي هوشيارانه تعادلي ساختمندانه بين سه عنصر روايت، مكالمه و تصوير برقرار ساخته است. با اينهمه، در آثار اخوان، غلبة روح روايي بر روند تصويري به وضوح نمايان است. به همين جهت برخي معتقدند كه اخوان در عرصة اشعار روايي، بعضاً از منطق شعري فاصله ميگيرد و آگاهانه يا ناخودآگاه به ورطة نظم و سخنوري در ميغلتد. هر چند كه او خود ميگويد: «من روايت را به حد شعر اوج دادهام اما شعر را به حد روايت تنزل ندادهام.»10 بيشك سلطه و سيطرة روح روايت بر آثار اخوان از ذائقه تاريخمدارانه او نشئت مييابد و همواره او را با سيمايي پيرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكايت به تماشا ميگذارد، بيهيچ پروايي از اينكه چنين هيئت و هويت معهود و موقري، او را از چشماندازهاي تازه و تابناك محروم سازد گويي او بر اين باور است كه: «در گرايش به سوي نو و تازه، عنصري از جواني و خامي نهفته است.» پس پيري و پختگي خود را پاس ميدارد. سخن آخر اينكه: كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقههاي زنجير تاريخ ميدانست. اين سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روي كتيبه تقدير را آنگونه بنگرد و بخواند كه اين رويش را. آيا نميتوانست «ديگر» ببيند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نميتوانست، يا شايد هم نميخواست، در هر حال اين نتوانستن يا نخواستن، تقدير شاعرانة او بود. هستي، براي او سكهاي دو رو بود كه در هر دو رويش «پوزخند تاريخ» نقش بسته بود، و او تا آخرين لحظة عمرش نشنيد يا نشنيده گرفت اين دعوت را كه: سنگيست دو رو كه هر دو ميدانيمش جز «هيچ» به هيچ رو نميخوانيمش شايد كه خطا ز ديدة ماست، بيا يك بار دگر نيز بگردانيمش11 پانوشت: 1ـ رضا براهني، ناگه غروب كدامين ستاره (يادنامة اخوان ثالث)، ص 128 2ـ سديد الدين محمد عوفي، جوامع الحكايات... ،ص 287 3ـ عليبن عثمان هجويري، كشفالمحجوب،ص 12 4ـ صداي حيرت بيدار،ص 266 5ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، (چ1371) ص267 6ـ سطري از شعر «در اين بنبست» از احمد شاملو، ترانههاي كوچك غربت ص 35 7ـ ر.ك: بررسي تطبيقي قهرمانان پوچي در آثار كامو، سارتر و سال بلو، عقيلي آشتياني، ص8 8ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، ص272 9ـ دستور زبان داستان، احمد اخوت، ص19 10ـ صداي حيرت بيدار، ص200 11ـ اسماعيل خويي، گزينة اشعار، ص296
منبع: مجله شعر
ياد اخوان
ياد و نام مهدي اخوان ثالث گرامي باد
مهدي اخوان ثالث در اسفند سال 1307 در مشهد متولد شد. از كودكي به موسيقي علاقه مند بود و تار مي نواخت.
در زمان حكومت پهلوي چند بار به زندان افتاد .
شغل هاي او معلمي و ، كار در راديو و تلويزيون و گاهي تدريس در دانشكاه بود. او در چهارم شهريور 1369 در بيمارستان مهر تهران در گذشت و در جوار آرامگاه فردوسي او را به خاك سپردند.
كتاب هاي شعرش :
1 -زمستان
2 -تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم
3 - در حياط كوچك پاييز در زندان
4 -ارغنون
5 -آخر شاهنامه
6 - سواحلي
7- از اين اوستا
داستان ها:
1 - مرد جن زده
2 - درخت پير و جنگل
آثار تحقيقي:
1 - بدعت ها و بدايع نيما يوشيج
2 - عطا ولقاي نيما يوشيج
3 - بحر طويل
4 -نقيضه و نقيضه سازان
5 - ادب الرفيع
" دريچه ها " شعري از اخوان
ما چون دو دريچه رو به روي هم
آگاه ز هر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ي بهشت اما آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر كه هر چه كرد او كرد.
جمعه، شهریور ۲
نقد و تفسير شعر "تنهاي ماه سروده ي فروغ فرخ زاد
| | | | | | | |
|
تفسير و نقد شعر سفر به خير سروده ي دكتر محمد رضا شفيعي كدكني
شعر " سفر به خير"
سروده ي دكتر محمدرضا شفيعي كدكني
"به كجا چنين شتابان،"
گون از نسيم پرسيد.
" دل من گفته زين جا ،
هوس سفر نداري ،
ز غبار اين بيابان ؟ "
"همه آرزويم اما،
چه كنم كه بسته پايم"
"به كجا چنين شتابان؟ "
"به هر آن كجا كه باشد،
به جز اين سرا ، سرايم ."
"سفرت به خير اما ،
چو از اين كوير وحشت ،
به سلامتي گذشتي ،
به شكوفه ها به باران ،
برسان سلام ما را."
نقد و تفسير شعر "گون" سروده ي دكتر محمدرضا شفيعي كدكني
نويسنده : اصلان قزللو
موضوع شعر ، شور و اشتياق به رهايي و رسيدن به موقعيت مطلوب است.
اين شعر بيانگر گذر از يك جامعه ي ستم زده و استبدادي است ؛ جامعه اي كه بايد و نبايدهايش دست و پاگير و
وحشتناك است.
خلاصه ي شعر : بوته گوني از نسيم در حال سفر ،مقصدش را مي پرسد. او علت سفر را ، دل گيري از ديار
خفقان آلود خود ذكر مي كند.
گون وقتي مطمئن مي شود ( با پرسش دوبار ه: به كجا چنين شتابان؟) كه نسيم عزم جزمي براي رفتن دارد،
و نسيم آن چنان مصمم از اين سفر سخن مي گويد : كه حاضر است براي گذر از اين سرزمين
خوفناك به هرجايي جز اين جا سفر كند .
بوته گون از جان سرشار از اشتياق و آرزو مندي و پاي بستگي و گرفتاري خود سخن به ميان مي آورد و سفر
به خيري گفته ، از نسيم مسافر مي خواهد چون به ديار شكوفه ها و باران رسيد ، سلام(پيام) خود را به ساكنان
خوشبخت آن جا برساند.
در اين شعر سمبليك از دو گروه انسان ، سخن به ميان مي آيد.
1- گون : نماد انسان گرفتار ، زنداني ، اسير
2- نسيم : نماد انسان رها، آزاد كه از وضعيت موجود جامعه دل گير است .
اين دو شخصيت سمبليك ، هر دو تمايل به رهايي دارند ؛ اما گون گرفتار ، قادر به انجام كاري نيست.
از توصيف هاي گون چنين بر مي آيد كه سرزمين او گرفتار بلا و ستم و استبداد است و ماندن او در آن جا صرفا به خاطر گرفتاري و اسارت است ؛ وگرنه بايد رخت سفر بربست و " دور بايد شد از اين شهر غريب " زيرا اين توصيه ي خود گون به نسيم است.
در اين شعر سرزمين توصيف شده ي گون همان كوير است.سرزميني كه از هر امر مثبتي خالي است.
شاعر در اين شعر با تقابل تضادها ، منظور خود را بيان مي كند .سرزمين خرم و خوش و سرسبز موعود در مقابل
كوير وحشت و غبار آلود؛ گون گرفتار در مقابل نسيم آزاد؛ سبزه و باران در مقابل بيابان پر غبار و خشك.
آن چه در اين شعر نهفته است ،پيام رساني نسيم به ساكنان ديار سبز و خرم است كه احوال درماندگان و
گرفتاران را دريابند و با آنان همراهي و هم دلي كنند. اين بخش بي شباهت به داستان طوطي و بازرگان نيست:
گفت طوطي را چه خواهي ارمغان
كارمت از خطه ي هندوستان؟
گفت آن طوطي كه آن جا طوطيان،
چون ببيني كن ز حال ما بيان
بر شما كرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
اين روا باشد كه من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهي بر درخت؟
سلام رساندن ، شكوه و سكايت از اسارت استو هدايت خواهي از آزادگان.
در اين شعر ، گون كه خود گرفتار است ، بنا به تجربه( كه خود قصد گذر از اين كوير داشته و به همين خاطر گرفتار شده است) حتا خطر گذر از اين سرزمين خوفناك را به نسيم گوش زد مي كند و عبور از آن جا را خطرناك مي داند.
" چو از اين كوير وحشت
به سلامتي گذشتي ،.."
او باتمام گرفتاري و در بند بودن ، افكار و عقيده ي خود را در دل دارد كه خود نوعي تلاش و كوشش در مقابل مستبدين است ؛ آينده نگري است ؛ اميدواري است كه " در" هميشه بر يك پاشنه نمي چرخد .و بند و گرفتاري ابدي نيست و " پايان شب سيه سپيد است"
اين مصراع ها بيانگر نظام فكري شاعر است كه " اگر افراد جامعه به ناچار سكوت كرده اند ، سكوتشان علامت رضا نيست.
گفت و گوي دو شخصيت كه سرانجام اسان آزاد را به سفري دور و دراز به قيمت دوري از وطن ، اما رهايي بخش رهنمون مي شود ، چيزي جز فراخوان افراد به دگرگوني و در خود و جامعه ي بشري نيست.
اگر خواننده ي خوب ، سوار قطار سريع السير خوانش شعر نشود و مناظر زيبا را پي در پي به پس نيفكند مي تواند از به هم پيوستن آن ها ، مفاهيم زيباي شعر را درك كند و همراه نسيم ضمن نزديك شدن به تخيل شاعر ، به سرزمين شكوفه و باران برسد.
در اين شعر ، راوي سوم شخص ، يا خود شاعر است كه بر همه چيز آگاهي دارد. او براي عينيت بخشيدن به
شتاب نسيم ، علاوه بر گفتن كلمه ي "شتابان " در مصراع اول " به كجا چنين شتابان؟ " ، با خذف فعل
(مي روي) و كوتاه كردن مصراع جنبه ي ديداري نيز به آن بخشيده است .
با دقت در مصراع هاي شعر و كوتاهي اغلب آن ها ، تصو ير شتاب و گذ ر نيز به چشم مي آيد .
همان ن گونه كه آگا هيد ، نسيم ، ذاتا قادر به توقف نيست و شاعر با كوتاهي گفت و گوها ، به اين امر ،جامه ي
تحقق پوشانده است . آن چنان كه احساس مي كنيم ، نسيم حتا نمي خواهد لحظه اي از زمان را هدر دهد.
شاعر با جان بخشي به شخصيت هاي شعر ، آن ها را به عنوان انسان معرفي مي كند و اين جان بخشي را
به كمال مي نماياند.هم چنين گفت و گوها ي گون و نسيم بيانگر چنين امري است .
ذكر واژه ي دو پهلوي "بسته پا " به مفهوم : گرفتار و زنداني از يك سو و تعلق خاطر داشتن ، از سوي ديگر
خواننده را در دو راهي شك و ترديد قرار مي دهد كه آيا گون به خاطر گرفتاري ، در اين سرزمين وحشتناك مانده است يا به خاطر دل بستگي؟
در مصراع " دل من گرفته زين جا" " اين جا " مفهوم مجازي دارد و منظور وضعيت نا مناسب است و استبداد.
وگرنه كيست نداند كه كه انسان هميشه به زادگاهش وابستگي دارد ؟ اين مسئله را مي توان از مهاجران ايراني
در كشورهاي ديگر جويا شد .
اين شعر هم چنين از ادبيات گذشته تاثير پذيرفته است . آوردن واژه هاي مخفف مانند " زين جا : از اين جا ،
هر آن كجا : هرجا ، دليل اين امر است .
نكته ي آخر آن كه : شاعر در مصراع هاي پاياني با آوردن مصوتهاي بلند " آ" و كسره ، شتاب شعر را كم مي كند و رسيدن به آرامش و سرزمين پر شكوفه و باران را به خواننده القا مي كند.واج آرايي در همان مصراع ها با صامت"ب " و " م " و مصوت "آ " ، ضمن دل پذيري موسيقي ، شك و ترديد در گذر از سرزمين غبار آلودو رسيدن به سرزمين موصوف را به يقين بدل مي كند .
منابع :
1- در كوچه باغ هاي نشابور- اشعار دكتر كدكني
2- مثنوي معنوي - مولانا
3- هشت كتاب سهراب سپهري
22/4/86